ایجاد مراکزی برای فرستادن مازاد جمعیت[۳]؛
( اینجا فقط تکه ای از متن پایان نامه درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )
ایجاد پایگاه در مناطق استراتژیک جهان؛
کسب احترام و پرستیژ بین المللی نزد مردم جهان؛
نایل شدن به خودکفایی اقتصادی از راه جذب مواد اولیه ی کشورهای مستعمره.
امپریالیسم قرن ۱۹ هنگامی که قدرتهای اروپایی، آفریقا را تقسیم کردند و پایگاههایی نیز در چین به دست آوردند، از جهاتی با نظم نوین قرن بیستم تفاوت داشت. امپریالیزم قرن بیستم در اقتصاد، سیاست و حتی استحاله ی فرهنگی مردم بدون توجه به درجه ی تمدن آنها نفوذ کرده بود. به نحوی که دستهای نازیها در اروپا یا ژاپنیها در چین بسیار خشن تر از امپریالیسم قرن ۱۹ بوده است. مطالعه ی این درسها نیز خود منبعی دیگر برای ژئوپلیتیک خواهد بود. همان طور که قبلاً گفته شد، ژئوپلیتیک منحصراً، توسط کشورهای امپریالیستی ـ که اصطلاحاً در این جا با عنوان کشورهای پیش قراول در ژئوپلیتیک از آنها یاد شده اند ـ به کار گرفته شد. البته، امپریالیسم دارای اشکال متفاوتی است که در دورههای مختلف ـ حتی قبل از ظهور ژئوپلیتیک ـ نیز وجود داشته و همواره، بر سلطه ی حوزههای اقتصادی قدرت، یعنی تولید (کشاورزی ـ صنعتی شامل کالاهای مصرف عمومی)، تجارت (شامل کالاهای سرمایه ای) و مالیه (شامل خدمات مالی جهانی) تأکید دارد. سلطه ی هم زمان بر حوزههای مزبور را با عنوان قدرت هژمونی[۴] یاد میکنند. به عقیدهی والرشتاین هژمونی[۵] در سیستم جهانی، وضعیتی است که در آن فرایند رقابت میان قدرتهای بزرگ به نقطه ی عدم تعادل می رسد. به طوری که، قدرت برتر جهانی می تواند در حوزههای یاد شده بر دیگر قدرتها غلبه کند. بر این اساس، سه دوره ی عمده ی هژمونیک در تاریخ روابط بین الملل عبارتند از:
هژمونی دولت هلند در اواسط قرن هفدهم؛
هژمونی دولت بریتانیای کبیر در اواسط قرن نوزدهم؛
هژمونی دولت ایالات متحد آمریکا در اواسط قرن بیستم (۱۹۷۰-۱۹۴۵) [۶]
قدرت هژمونی به محض از دست دادن حوزه اول (تولید کشاورزی صنعتی) با افول هژمونیک مواجه میشود؛ زیرا، به دنبال آن سلطه بر حوزههای دیگر را نیز از دست می دهد. با وجود این، ژئوپلیتیک و امپریالیسم همواره با هم رابطه دارند. اما کاربرد ژئوپلیتیک و تحلیل آن برای همه ی کشورهای جهان مفید به نظر می رسد؛ چرا که، زمینه ی قدرتمند شدن کشورها از لحاظ اقتصادی، سیاسی، نظامی و… از طریق تحلیل ژئوپلیتیکی است که یک استراتژی ژئوپلیتیکی مناسب در اختیار کشورها قرار می دهد. در صورتی که، امپریالیسم خاص کشورهای قدرتمند جهانی است که بیرون از حوزه ی ملی خود به تصرف سرزمینهای دیگر می پردازند و مردم آن سرزمینها را به زور وادار به فرمان برداری می نمایند و از منابع مالی و انسانی آنها به سود خود بهره برداری می کنند.
۲-۱–۱-۸–۴- ژئوپلیتیک و ژئواستراتژی
هر یک از تئوریهای ژئوپلیتیکی زمین محور، دریامحور و هوامحور برای تفوّق نظامی، استراتژیهای متفاوتی را پیشنهاد می کردند. در واقع، می توان گفت که نظریههای اولیه ژئوپلیتیک، جنبه ی ژئواستراتژی داشتند تا ژئوپلیتیک؛ اما، این تئوریها موجب تحول ژئوپلیتیک شدند. برای تفهیم بیشتر، به نظر نگارنده، بهتر است که در اینجا، به تفاوت اساسی این دو مفهوم توجه بیشتری شود.
درست است که ژئوپلیتیک از نظر قدمت و تجانس متقدم تر از مفهوم ژئواستراتژی است؛ اما، این مفهوم در لوای ژئواستراتژی تحقق و رواج پیدا کرد. واژه ی ژئواستراتژی نسبت به واژه ی ژئوپلیتیک بسیار متأخر است. آن را اولین بار، یازده سال پس از جنگ جهانی دوم، جغرافیدان معروف فرانسوی، پییر ژرژ[۷] مطرح ساخت و نظامیان از آن استفاده کردند. اگرچه، هر دو واژه با پیشوند «ژئو» مراجعه به سرزمین، جغرافیا را تأیید می کنند و با یکدیگر بی ارتباط نیستند، نباید دو پسوند پولیتیک و استراتژی را با هم یکی در نظر گرفت. ابهام استفاده از «ژئواستراتژی» به صورت ضمیر یا صفت، به دلیل مشکل معناشناسانه ای که کلمه ی استراتژی با آن روبه روست، شدت گرفته است. در نهایت، از تعاریف واژه ی استراتژی چنین بر می آید که این واژه برای هدایت همه ی اعمالی به کار می رود که به صورت هماهنگ به منظور رسیدن به هدفی انجام می شوند. در حقیقت، استراتژی، به عنوان «هنر هدایت یک ارتش[۸]»، به طور بنیادین وجود دشمن یا دست کم یک رقیب را تداعی می کند که باید با آن نبرد کرد یا بر آن غلبه کرد. استراتژی به معنای یک طرح یا مجموعه ای از طرحها و استدلالهای تهیه شده است و این طرحها یا مجموعه ای از طرحها و استدلالهای تهیه شده است و این طرحها با توجه به امکاناتی که در اختیار دارند و تخمین آن چه که رقیب قصد انجامش را دارد و نیز با در نظر گرفتن آنچه برای غافلگیر کردن رقیب (با حفظ مخفی کاری در حد امکانات ممکن) قصد انجامش را داریم به کار می رود. اگر سیاست در وهله ی نخست، مناظره ی میان شهروندان راجع به امور مربوط به جامعه ی مدنی[۹] است، پدیدههای مشخصاً ژئوپلیتیکی هر نوع رقابت در مورد یک سرزمین را شامل نمی شوند (امری که مختص استراتژی است)؛ بلکه، به آن دسته از رقابتهای ارضی اطلاق می شوند که بازنماییهای کمابیش متضاد آن، امروزه، به صورتی گسترده توسط رسانههای ارتباط جمعی پخش و موجب تحریک مناظرات سیاسی میان شهروندان شود. از طرف دیگر، هر استراتژی ای نیز، «ژئواستراتژی» نیست. به طور قطع، همه ی استراتژیهای نظامی ملزم به در نظر گرفتن زمین و توجه زیاد به وضعیت جغرافیایی هستند؛ اما، در اغلب موارد این امر دلیل ریشه ای درگیریها نیست. غالباً زمین به عنوان یک میدان نبرد یا محل یک نبرد سرنوشت ساز، خود، عامل منفعت ارضی نیست؛ اما، محلی که یک استراتژیست در زمانی مشخص تعیین می کند، می تواند برای تحقق اهداف یک مهاجم، با توجه به آرایش نیروهایش و تحرکات رقیبش، دارای اهمیت ویژه باشد. پس از پیروزی، آن محل خاص و آن فضا دارای اهمیتی مانند قبل نخواهد بود. برخلاف استراتژی (که یک بعد فضایی را الزامی می کند)، واژهی ژئواستراتژی و استفاده ای که از آن در برخی امور مرتبط با روابط قدرت می شود، بر اهمیت اشکال جغرافیایی تأکید می کند. این اشکال جغرافیایی اهمیت خود را حتی پس از پیروزی و تا مدتهای طولانی حفظ می کنند. دلیل این امر آن است که فلان تنگه، فلان معدن نفت، فلان شهر بزرگ، فلان سرزمین قومی و حتی فلان مکان نمادین منافع خاصی را در نظر قدرتهای رقیب جلوه می دهد که همین منافع و گاه یکی از آنها، ابزار مهمی برای تضمین کنترل ممتد و تملک آن سرزمین یا برای مقابله با نفوذ رقیب در آن مکان محسوب می شوند. برای نمونه ذخایر نفت خلیج فارس دارای منافع ژئواستراتژیکی مهم بین المللی هستند. تنگه ی جبل الطارق و تنگههای بسفر و داردانل، گذرگاه و کانال سوئز، تنگه ی باب المندب و تنگهی هرمز از دهههای قبل و حتی از قرنها پیش موضوع رقابتهای ژئواستراتژیکی بوده اند. هنگامی که صدام حسین تصمیم گرفت کویت را به منظور تسلط بر منابع نفتی آن و به دست آوردن سواحل بیشتر اشغال نماید، این موضوع ژئوپلیتیکی نبود؛ بلکه، ژئواستراتژیکی بود. زیرا، برنامه ی دقیق این اقدام تا زمان تهاجم علنی نشد و فقط پس از اشغال کویت بود که یک مناظره ی عظیم ژئوپلیتیکی در بسیاری از ممالک عرب و در سطح بین المللی در گرفت. واکنش نظامی آمریکا و نحوه ی اجرای آن نیز، یک موضوع ژئواستراتژیکی بود؛ زیرا، دلایل عمیق این دخالت همچون نتیجه ی آن، تا زمان شکست کامل صدام حسین روشن نبود. اما، روشن است که این تصمیمات ناشی از عوامل متعدد ژئوپلیتیکی از جمله نگرانی از تسلط ایران بر نواحی شیعه نشین جنوب عراق بوده است. عوامل جغرافیایی در تحلیل و تفسیر مسایل استراتژیک و در تفکر نظامی، تشخیص و پیش بینی چشم اندازهای ژئواستراتژیک قدرتهای جهانی و منطقه ای سهم عمده ای دارد. آگاهی بر منابع غذا، انرژی، منابع کانی، موقعیت جزایر و شبه جزایر، تنگههای استراتژیک، الگوهای حمل و نقل هوایی و دریایی، ایجاد یا تغییر موازنه ی قدرتهای منطقه ای و سایر موارد، پژوهشگر و تحلیلگر مسایل استراتژیک را در تبیین و تفسیر وضعیت کنونی و آینده ی ژئواستراتژیک مناطق جهان یاری می کند. در خصوص عوامل جغرافیایی ـ که برای شکل گیری یک قدرت جهانی، به منزله ی پایه هستند ـ نظریات متفاوتی ارائه شده است، عده ای به نقش خشکی در ساختن قدرت جهانی، عده ای به نقش دریا و عده ای دیگر به نقش هوا و فضا در ایجاد و گسترش قدرت جهانی، معتقد بوده اند و هر گروه برای اثبات نظریات خود، از واقعیتهای تاریخی و زمان خود، شواهدی نقل کرده اند. تاریخ نشان می دهد در گذشته، نقش قدرت رزمی در خشکی، در تعیین سرنوشت جنگ و ساختن قدرت جهانی و یا منطقه ای، اهمیت بیشتری داشته است و جنگها بیشتر ساختار زمینی داشته اند تا ساختار دریایی؛ عملیات دریایی مکمل جنگهای زمینی و خشکی بوده است. قدرتهای بزرگ جهانی، نظیر هخامنشیان، ساسانیان، رومیان، مسلمانان، حکومتهای ایرانی بعد از اسلام، مغولها و تاتارها، عثمانیها و غیره، عمدتاً، قدرتهای خشکی بوده اند. موضوع ژئواستراتژی در تعیین قلمروی جغرافیایی استراتژیهای نظامی، به منظور هدایت صحیح عملیات نظامی است. ژئواستراتژی در واقع نقش و وظیفه جغرافیای نظامی را در جنگها به عهده دارد. ژئواستراتژی عوامل جغرافیایی را دسته بندی می کند و به صورتی منظم تر و جهانی به آن می پردازد (روشن و فرهادیان، ۱۳۸۵، ۱۲۲).
۲-۱–۱-۹– ژئوپلیتیک جهان دو قطبی
پس از جنگ جهانی دوم، جهان به دو قطب شرق و غرب تقسیم گردید. در ۱۲ اوت ۹۵۳ م اتحاد شوروی در کنار سلاحهای سنتی به مدرن ترین نیروهای هسته ای مجهز شده بود و می توانست ادعا کند که بازدارندگی یک جانبه را به توان متقابل تغییر داده است. در فوریّه ی ۱۹۵۶ م خروشچف به طور رسمی به جای دفاع از تز اجتناب ناپذیری جنگ با اردوگاه امپریالیسم، از نظریه ی همزیستی مسالمت آمیز دفاع کرد. به این ترتیب، نظام دو قطبی را می توان به دو دوره تقسیم کرد:
۲-۱–۱-۹–۱ دوره ی خصومت و دشمنی
ظهور دو قدرت جهانی که بر دنیا و امور آن تسلط داشتند، به طوری که ثبات بین المللی فقط در اختیار این دو قدرت قرار گرفت. حاکم بودن قدرت نظامی بر روابط بین الملل و شروع مرحله ی رقابت تسلیحاتی پایان ناپذیر و جایگزینی یک نظام دو قطبی باثبات به جای نظام بین المللی بی ثبات در دستور کار اصلی قرار داشت.
تقسیم جهان به دو اردوگاه مختلف که از دو ایدئولوژی سیاسی و فکری متضّاد الهام می گرفت و جایگزین شدن جنگهای منطقه ای به جای جنگهای بین المللی و توسعه ی استعمارزدایی و کسب استقلال کشورهای جهان سوم به همراه حاکمیت بازدارندگی یک جانبه از جمله ویژگیهای دیگر این مرحله به شمار می آید.
در همین حال، کشورهای جهان سوم همواره تلاش می کردند تا از بروز جنگ بین دو اردوگاه جلوگیری به عمل آورند.
۲-۱–۱-۹–۲ دوره ی همزیستی مسالکت آمیز
مرحله ای که نظام دو قطبی از حالت جنگ سرد به دوره ی تنش زدایی در حرکت بود و هر دو قطب (شرق و غرب) همواره در صدد افزایش توان تسلیحاتی خود بودند. این توان تسلیحاتی بالای هر دو طرف به صورت مستقیم به مذاکره و حلّ و فصل مسایل و امور بین المللی انجامید و هر دو قطب پی بردند، چنانچه در صدد از بین بردن طرف مقابل باشند، برای خود نیز بایستی قبول خطر بنمایند و این شرط اصلی تعادل قدرت میان دو بلوک شرق و غرب بود و به این دلیل، با ظهور بلوک سوم به شیوههای مختلف مبارزه میشد. در این مرحله اعضای غیر متعهد نظام بین المللی همواره سعی داشتند با بهره گرفتن از قدرت سازمانهای بین المللی و یا ایجاد اتحادیههای منطقه ای قدرت دو بلوک را تحت کنترل در آورند (گلجان و عباسی نوذری، ۱۳۸۶، ۳۴-۳۳).
۲-۱–۱-۹–۳ دوره ی احیا
پس از پایان جنگ جهانی دوم، جغرافیدانان چنان شرمنده شدند که از آن به بعد تلاش نمودند جغرافی دانانی که ژئوپلیتیک را در اختیار نازی (هیتلر) گذاشته اند، کنار گذارند. بنابراین، علیرغم میل جغرافی دانان ۳۵ سال ژئوپلیتیک طرد شد. تا این که، در دهه ی ۱۹۸۰ در جنگ ویتنام[۱۰] و کامبوج[۱۱] (که هر دو در بلوک شرق بودند) بر سر تصاحب منطقه ی مکنگ[۱۲]، مجدداً، محاسبات سیاسی و بین المللی به مناقشات سرزمینی معطوف شد. گرچه، هر دو کشور در بلوک شرق قرار گرفته بودند، ایدئولوژی نتوانست جنگ را از بین ببرد. بنابراین، در گزارش این مناقشه و بررسی مضمون روابط این دو کشور، مجدداً از مفهوم ژئوپلیتیک استفاده شد تا این که کیسنجر[۱۳] (وزیر امور خارجه ی آمریکا در دوره نیکسون[۱۴]) ، به صورت تفنّنی از واژه ی ژئوپلیتیک در مسایل مختلف جهان استفاده کرد. در واقع، می توان گفت که رواج دهنده ی مجدّد ژئوپلیتیک، کیسنجر بود. علاوه بر کیسنجر، اوضاع و شرایط خاص اقتصادی و سیاسی جهان موجب شد که این مفهوم، مجدداً، مورد استفاده ی سیاستمداران، حقوق دانان و جغرافی دانان قرار گیرد؛ تا این که، جنگ ایران و عراق (۱۹۸۸-۱۹۸۰) و اشغال کویت توسط عراق (۱۹۹۱-۱۹۹۰) و به ویژه سقوط پرده ی آهنین در اروپا از سال ۱۹۸۹ موجب پررنگتر شدن این مفهوم شد و به خصوص، فروپاشی شوروی (سابق) و برجسته شدن ملیتها این مفهوم را به صورت یک مفهوم کلیدی در عرصه ی بین المللی قرار داد. این به دلایل زیر چرا ژئوپلیتیک اساسی ترین مفهوم در بررسی روابط میان دولتها و ملّتهاست:؟
جهانی شدن اقتصاد که همه ی ملتها را به یکدیگر ارتباط داده است (در این رابطه نقش و کارکرد مرزهای سیاسی تضعیف شده است).
معیارهای نظامی و ائتلاف قدرتهای جهانی از میان رفته است.
آسیب پذیری محیط بین الملل که راه را برای یک جهانی بودن هموار می سازد (زین العابدین عموقین، ۱۳۸۹، ص۲۶).
۲-۱–۱-۱۰– ژئوپلیتیک جنگ سرد
ویژگیهای جغرافیایی جنگ سرد را باید در بروز جنگ میان کشورها دانست و بطور کلی روابط میان کشورها عامل مهمیدراین مورد است مسایل جغرافیایی بود که جنگ سرد را میان امریکا و شوروی سابق به وجود آوردو آن را در سراسر جهان گسترش داد. از میان عواملی که موجب پیدایش جنگ سرد شد میتوان اوضاع خاص ژئوپلیتیک جهان را به خصوص پس از جنگ جهانی دوم مهم دانست (رک. بجورنلوند، ۱۳۸۵، به نقل از زین العابدین عموقین، ۱۳۸۹). پس از جنگ جهانی دوم قارهی اوراسیا و آفریقا بطور کلی ویران شده بودند. کشور غالب در جنگ بریتانیا از لحاظ اقتصادی و نظامیبسیار تضعیف شده بود. اما دراین میانایالات متحد امریکا بدلیل دوری از صحنهی نبرد هم در جنگ جهانی اول و هم در جنگ جهانی دوم قدرتمند شده بود چون شوروی سابق در طول تاریخ دوبار حمله به خاکش را از سوی غرب تجربه کرده بود، رئیس جمهور وقت آن کشور پس از پایان جنگ جهانی دوم اروپای شرقی را به طور کل حوزه ی امنیتی خود قلمداد کرد و در صدد انضمام کشورهای همسایه به خاک خود بود. عامل دیگر، اوضاع خاص ژئوپلیتیک آمریکا بود که رئیس جمهور بی تجربه (ترومن[۱۵]) از بمب اتمی بر علیه ژاپن استفاده کرده بود. از طرف دیگر، در کنگره ی آمریکا در رابطه با روابط آمریکا و شوروی دو نظریه وجود داشت: اولی مربوط به استراتژی دیپلماسی والتر لیپمن[۱۶] بود که می خواست شوروی و آمریکا روابط حسنهای داشته باشند. از طرف دیگر، استراتژی مخالف آن از سوی کاردار آمریکا در مسکو به نام جرج کنان بود که طولانی ترین متن تلگرافی را در سال ۱۹۴۶ در رابطه با شوروی (سابق) به آمریکا مخابره کرد: «شوروی، کشوری است با جغرافیای برتر و تاریخ ممتاز که بر اساس استراتژی گسترش سرزمینی به پیش می رود. مهار آن برای ایالات متحد آمریکا شاید ممکن نباشد…». البته، تلاشهای وینیستون چرچیل[۱۷] نخست وزیر وقت بریتانیا را در این رابطه نباید نادیده گرفت. او با بزرگنمایی پرده ی آهنین[۱۸] جوزف استالین[۱۹]، هدفش این بود که ایالات متحد آمریکا و شوروی روابط حسنه ای با یکدیگر نداشته باشند؛ زیرا، او از این که هم شوروی و هم آمریکا هر دو با سیستم جمهوری اداره می شدند و با سیستم پادشاهی بریتانیا هماهنگی نداشتند نگران بود. بنابراین، چرچیل، از استراتژی جرج کنان که در رابطه با عدم روابط آمریکا با شوروی (سابق) بود حمایت می کرد. در نتیجه، این استراتژی، در آمریکا پیروز شد. آغاز این تیرگی روابط آمریکا و شوروی را لیپمن تحت عنوان جنگ سرد مطرح ساخت. تاریخ پیدایش مفهوم جنگ سرد با وقایعی چون ادامه ی اشغال آذربایجان ایران (ثقفی عامری، ۱۳۷۳، ۱۱۱) توسط شوروی (سابق)، ماجرای منازعه ی ترکیه با شوروی بر سر تنگه ی داردانل[۲۰] و ماجرای یونان گره خورده است. در این رابطه، اولین سخنرانی ترومن (رئیس جمهور وقت آمریکا) را می توان عامل اصلی شکل گیری جنگ سرد دانست. او چنین صحبت کرد:
«اکنون دنیا به دو ملت تقسیم شده است. ملتی که آزاد شده و با سیستم سرمایه داری زندگی می کند و دوم ملتی که به اسارت در آمده اند» منظور او از این سخن اشاره به جهان سرمایه داری و جهان کمونیسم بود.
از جمله استراتژیهایی که در دوران جنگ سرد می توان از آنها یاد کرد، استراتژی محصورسازی (مهار روسیه) جرج کنان بود که در فصلنامه ی سیاست خارجی آمریکا تحت عنوان منافع رفتاری شوروی که کنان خود را به نام Mr. X معرفی کرده بود، منتشر شد. او در این مقاله، استراتژی محصورسازی را به طور کامل توضیح داده بود.
استراتژی دیگر استراتژی دومینو[۲۱] بود که توسط ویلیام بولیت[۲۲] برای نخستین بار مطرح شد (کوهن، ۱۳۸۷، ۶۳) و به وسیله ی دین آچسون[۲۳]، وزیر امور خارجه ی وقت آمریکا به اجرا گذاشته شد. به این صورت که به عقیده ی او، اگر در سبدی یک سیب فاسد باشد، سیبهای دیگر را هم یکی پس از دیگری فاسد میکند. در جهان شرق نیز، کشورها توسط شوروی یکی پس از دیگری فاسد می شوند و این پوسیدگی، امکان دارد که از آسیای صغیر به آفریقای شمالی و مصر سرایت کند و از طریق آفریقای شمالی و ایتالیا، فرانسه را نیز آلوده سازد. بنابراین، این گونه طرز فکرها موجب تیرگی هر چه بیشتر رابطه آمریکا و شوروی شد. با وجود این، می توان گفت که ژئوپلیتیک جنگ سرد بیشتر منافع آمریکا و شوروی (سابق) را تأمین کرد؛ یعنی، این فرصت، را به این دو کشور داد که آمریکا بر اساس استراتژی حمایت از ملتهای جهان در برابر تجاوز کمونیسم به یک قدرت مداخله گر تبدیل شود و برای تحقق اهداف استراتژیک خود توجیه جهانی داشته باشد. شوروی نیز، به دلیل فقدان امکانات اقتصادی، از استراتژی زور استفاده می کرد. بر این اساس، نقشهی سیاسی جهان به دو بلوک تقسیم می شد: بلوک شرق (به رهبری شوروی) و بلوک غرب (به رهبری آمریکا). در نتیجه، این تقسیم جهان موجب ظهور جهان اول (بلوک غرب) ، جهان دوم (بلوک شرق) و جهان سوم (کشورهای در حال توسعه) گردید. در واقع، کشورهای جهان سوم، کشورهایی بودند که تحت سیطره ی دو کشور آمریکا و شوروی بودند (اولین بار مفهوم جهان سوم را آلفرد سوّی[۲۴] فرانسوی مطرح ساخت). بعد از مفهوم جهان سوم، مفهوم کشورهای عدم تعهد نیز، به وجود آمد که اولین نتیجه ی این جنبش، تشکیل کنفرانس باندونگ[۲۵] بود. از بنیانگذاران این نهضت، سوکارنو[۲۶] در اندونزی، نهرو[۲۷] در هند، جمال عبدالناصر[۲۸] در مصر و تیتو[۲۹] در یوگسلاوی را می توان نام برد (ر. ک. نصیری، ۱۳۸۴، ۳۰).
در دوره ی جنگ سرد که ایالات متحد آمریکا در تحقق استراتژی خود موفق عمل کرد. از جمله:
ایالات متحد آمریکا توانست بر اساس میهن پرستی، ارتش خود را تشکیل دهد.
بر اساس نوگرایی و حمایت از اقتصاد جهان آمریکا توانست در تمام نقاط دنیا به استثنای کشورهای کمونیستی دخالت کند. حتی در ایران از طریق کودتا، حکومت (حکومت مصدّق) را عوض کند. توجیهش هم این بود که احتمال دارد ایران کمونیستی شود.
ایالات متحد آمریکا، مهم ترین سودی که از جنگ سرد برد تشکیل پیمان ناتو[۳۰] بود که علاوه بر این که در مقابل شوروی (سابق) و اکنون در مقابل روسیه، بزرگترین عامل بازدارندگی است، از طریق این سازمان، ایالات متحد آمریکا بر کل جهان سیطره پیدا کرده است.
شایان ذکر است، در مورد علل آغاز جنگ سرد هشت نظریه از سوی صاحب نظران ابراز شده است که عبارتند از:
نظریهی خطر شوروی: طرفداران این نظریه، سیاستهای شوروی را نکوهش کرده و مسئولیت اصلی در برانگیختن بحرانهای سیاسی جهان را بر عهده ی شوروی می گذاشتند. چرا که، به دلیل توسعه طلبیها و تجاوزگری این کشور تنش زدایی امکان نداشت.
نظریهی امپریالیسم آمریکا: این گروه نیز بار مسئولیت را به تنهایی به دوش یک قدرت بزرگ انداخته و آن را ناشی از تجاوزگری و درماندگی آمریکا از اداره نظام اجتماعی سرمایه داری می دانستند که برای بقای خود محتاج کشمکش و تولید سلاح است.
نظریهی ابرقدرتها: این رهیافت را در دهه ی ۱۹۶۰ م چینیها اشاعه دادند. این گروه مسئولیت را متوجه دو قدرت بزرگ دانسته و معتقد بودند که شوروی و آمریکا، با هم دنیا را تابعی از منابع و منافع مشترک و اختلافات باقی مانده ی خود کرده اند.
نظریهی مسابقهی تسلیحاتی: این گروه بر این عقیده بودند که انبار کردن سلاحهای پیچیده و جنگ افزارهای هسته ای علت پویایی سیاست جنگ سرد در دنیا در دورههای اخیر است و این مقوله باعث تحت الشعاع دادن نیّات و هدفهای اجتماعی شده است.
نظریه ی شمال و جنوب:این رهیافت از ۱۹۴۵ م اهمیت زیادی یافت. طرفداران آن، تضاد ملتهای استعمارگر و مستعمره را عنصر قالب در امور سیاست جهانی می دانند و همین امر را عاملی برای منازعه ی شرق و غرب و کشمکشهای اخلاقی و استراتژیکی محسوب می کنند.
نظریهی غرب:این گروه معتقد است که کشمکش کشورهای سرمایه داری ثروتمند عامل شکست دهندهی سیاست جهان است و آمریکا از این طریق می خواهد با کشمکش کشورهای رقیب اعضای بازار مشترک و ژاپن را ارتقا بخشد.
عوامل داخلی کشورها: طرفداران این نظریه، مناسبات جهانی را بازتابی از کیفیت کارکرد عوامل داخلی کشورها در سیاست خارجی و تحوّل آن می دانند و دگرگونی ساختارهای داخلی اقتصادی را در تغییر بافت اجتماعی هر کشور وابسته می دانند و آن را مهم می شمارند.
نظریهی ستیز طبقاتی: طرفداران این نظریه یکسانی و تنوع همزمان را که زمینه ی سرمایه گذاری را در جهان به وجود آورده عامل اصلی آشوبهای دوره ی جدید بعد از جنگ می دانند که گاهی این رقابتها میان کشورهای برتر یک اردوگاه تجلی می یابد و گاهی ممکن است در کشورهای جهان سوم پدیدار شود (گلجان و عباسی نوذری، ۱۳۸۶، ۳۶-۳۵).
۲-۱–۱-۱۱– ژئوپلیتیک بازدارندگی
بهره برداری از رفتار دیگری از طریق تهدید، پدیده ای طبیعی است. اغلب، براندازندگان به حیوانات شکارگرِ طعمه خوارِ احتمالی میقبولانند که «به قدری سریع و چابک هستند که این طعمه خواران نمیتوانند آنها را شکار کنند و اگر چنان چه گیر افتند، مقاومت خواهند کرد و حتی اگر طعمه خواران بتوانند آنها را از پای در آورند، غیر قابل خوردن هستند. » آنها از این طریق، جان سالم به در می برند و به زندگی خود ادامه می دهند. برخی از اشکال بازدارندگی طبیعی ممکن است کاملاً نامحسوس باشند و حتی به گیج کردن طرف مقابل تکیه کنند. نگاههای جغد به پروانه ی کالیگو[۳۱] باعث می شود پرندگان از آن فاصله بگیرند. ابرپروانهها[۳۲]، ناگزیرند جان خود را فدا کنند تا بازدارندگی را تداوم بخشند؛ زیرا، جیجاقها[۳۳] میآموزند پس از این که بر اثر تغذیه ی این پرندگان مریض شدند دیگر از آنها تغذیه نکنند. وقتی یک عنکبوت به هم نوع خود نزدیک می شود، پاهای خود را به صورت موجی حرکت می دهد و از این طرف قلمروی خود را مشخص می کند. گونه ای مگس وجود دارد و روی بالهای آن نقش و نگاری است که به پاهای عنکبوت شبیه است و با این ویژگی می تواند اثر حرکت موّاج پاهای عنکبوت را ایجاد نماید و عنکبوت شکارگر را متقاعد کند که موقعیت او محل حضور و قلمروی عنکبوت دیگری است و در نتیجه عنکبوت شکارگر می گریزند. این نمونهها نشان می دهند که بازدارندگی ممکن است غریزی و مبتنی بر بلوف باشد. اما، بر اساس ژئوپلیتیک، بازدارندگی به تلاشهای حساب شده برای بهره برداری از رفتار دیگران از طریق تهدیدات مشروط اطلاق می شود. اولین تلاش (اگر چنانچه به متن کتابهای آسمانی نگاه کنیم)، بعد از خلقت انسان صورت گرفت. اولین کلماتی که خداوند به انسان گفت، در بردارنده ی یک تهدید بازدارنده است. خداوند در اولین عهد خود (شما می توانید از هر میوه ای در بهشت بخورید) یک استثنای مهم و سرنوشت ساز را نیز افزود. خداوند به آدم هشدار داد: «اگر از میوه درخت ممنوعه بخورید، به مرگ محکوم خواهید شد.» اولین شکست بازدارندگی به دنبال همین نخستین تهدید بازدارنده به وقوع پیوست، چرا که حوّا، میوه ی درخت ممنوعه را خورد و آدم را نیز متقاعد نمود از آن میوه بخورد. اما، پس از آن خداوند در عقاب آنها نرمش به خرج داد و هر دوی آنها را از بهشت اخراج کرد؛ اما، به آنها این مجال داده شد که مرگ آنها تا مدتها به تعویق افتد. قرنهاست روحانیون دینی از وعده و نوید بهشت و تهدید جهنم استفاده کرده اند و ضرورت حکم راندن روحانیون بر امور زندگی زمینی مؤمنان را به آنها خاطرنشان ساخته اند و تصریح کرده اند که چگونگی پاداش و عقاب آنها در جهان آخرت بر اساس زندگی زمینی آنها خواهد بود. این دیدگاه که نمایش توان نظامی باعث می گردد دشمنان از حمله خودداری کنند، برگرفته از این ضرب المثل رویم است که: «اگر آرزوی صلح داری، برای جنگ آماده باش. » این ضرب المثل همیشه استدلال متداولی برای حفظ ظاهر جنگ طلبانه بوده است؛ حتی، اگر نیّت جنگ افروزی هم در کار نباشد، اما، واژه ی بازدارندگی[۳۴] حداقل از جهت خاستگاههایی که دارد، پا را از محاسبات سنجیده و امیدبخش که در سایر واژهها وجود دارد فراتر می نهد. بررسی ریشه شناختی این واژه با «دتره» (Deterre) لاتین آغاز میشود که به معنای گریزاندن، به وحشت انداختن و رماندن است. کاربرد انگلیسی این واژه پیوسته گسترش پیدا کرد، به نحوی که تعاریف آن از «احتیاط برخاسته از شناخت خطر احتمالی، تقریباً در هر وضعیتی» تا «تلاشها برای برانگیختن حزم و احتیاط از طریق تهدید به درد» را در بر می گرفت. بر این اساس، یک معنای ابزاری برای این مفهوم وجود دارد و آن عبارت است از ترساندن دیگری با یک مقصود خاص. آیا عمل ترساندن دیگری می تواند خونسردانه و بی رحمانه باشد؟ این همان چیزی است که به نظر می رسد بازدارندگی استراتژیک به آن نیاز دارد (فریدمن، ۱۳۸۶، ۲۱-۱۹) برای تفهیم بیشتر موضوع، توضیح ظهور و سقوط این مفهوم (بازدارندگی) در اینجا، لازم به نظر می رسد.
در خلال قرن نوزدهم، آمریکا و شوروی، با وجود تنفر از آرایشها و اقدامات سیاسی داخلی یکدیگر از روابط دوستانه ای برخوردار بودند. در واقع، هر یک از این دو کشور به تناوب از نظر ژئوپلیتیکی از حمایت دیپلماتیک دیگری، برای مقابله با انگلستان قدرتمند سود می جستند. خصومت ایدئولوژیک این دو دهه ی ۱۹۲۰، شدت گرفت؛ اما، رقابت تسلیحاتی میان این دو کشور که تقریباً به اواخر دهه ی ۱۹۴۰ باز می گردد، به خودی خود، هیچ گونه ارتباطی با انزجار ایدئولوژیک آنها از یکدیگر نداشت. عوامل اصلی رقابت تسلیحاتی آمریکا و شوروی، عمدتاً ژئوپلیتیکی بودند. در سال ۱۹۴۵، پس از شکست آلمان در جنگ جهانی دوم، اتحاد جماهیر شوروی که به شدت نیز آسیب دیده بود، به صورت تهدیدی عمده بر موازنه ی قوا در اورآسیا در آمد و تنها کشوری که توان مقابله و مهار آن را داشت، آمریکا بود. زیرا، این ابرقدرت که عمدتاً، مختص به خود آنها بود، راههایی را که این دو در زمینه ی استراتژی کلان می توانستند در پیش بگیرند، افزایش داد. در بیشتر دوران پس از جنگ جهانی دوم از دست دادن یا جلب هم پیمانان در مقایسه با اهمیت توان تسلیحاتی یک جانبه ی این دو ابرقدرت، تأثیر چندانی بر موازنه ی قوا بر جای نمینهاد. وجود عنصری به نام «سلاح هسته ای» در روند رقابت تسلیحاتی آمریکا و شوروی، هم بر ارزش و اهمیت سیاسی این رقابت تسلیحاتی می افزود و هم از آن می کاست. چرا که، از یک سو مخرّب و فاجعه آمیز بودن تسلیحات هسته ای از کارآیی سیاسی آن می کاهد و از سوی دیگر، وجود نیروی بازدارنده ای به نام جنگ افزار هسته ای، کشورها را از یافتن راه حلهای نظامی برای مشکلات سیاسی، بر حذر می دارد و در عوض بر اهمیت کلیشه ای یا نمادین قابلیت نظامی نسبی در رقابت تسلیحاتی می افزاید. مفهوم رقابت تسلیحاتی هسته ای به اندازه ی مفهوم عبارت «سلاح استراتژیک»، مردم را دچار کج فهمی می نماید. واقع امر آن است که تاکنون، هیچ گونه رقابت تسلیحاتی هسته ای میان آمریکا و شوروی وجود نداشته است؛ بلکه، آنچه وجود داشته، نوعی رقابت سیاسی بوده است و در آن اهرم نظامی که در خدمت استراتژی کلان است، در بردارنده ی یک عنصر بسیار باارزش بوده است که سلاح هسته ای نام دارد. در واقع، استفاده ی نابخردانه و یا ساده اندیشانه و غلط از مفهوم رقابت تسلیحاتی هسته ای، اشتباهی است که زمینه و شرایط سیاسی را برای کنترل خودکار و غیر معقول تسلیحات مختلف مهیّا می سازد. رقابت تسلیحاتی میان ابرقدرتها یا جنگ سرد، زاییدهی شرایط ژئوپلیتیکی بود که به واسطهی روند و نتیجهی جنگ جهانی دوم پدیدار گشت و در اوایل دهه ۱۹۹۰، با به ارث گذاشتن جهانی که از نظر سیاسی ـ نظامی دو قطبی بود، به پایان آمد (گری، ۱۳۷۸، ۱۱۲-۱۱۰).
۲-۱–۱-۱۲– ژئوپلیتیک نظم جهانی
نظام نوین جهانی[۳۵] برای نخستین بار توسط جرج بوش[۳۶] رییس جمهوری آمریکا در جریان جنگ خلیج فارس در ۱۹۹۰ اعلام شد. او در سال ۱۹۹۱ به دنبال مذاکرات خود در هلسینکی[۳۷] با گورباچف[۳۸] رهبری شوروی (سابق) و نیز هماهنگی با مارگارت تاچر[۳۹] نخست وزیر انگلیس، رهبران اروپا، سازمان ملل متحد، کشورهای عربی به ویژه خلیج فارس و سایر هم پیمانا خود، نظریه ی نظام نوین جهانی خود را اعلام نمود (حافظ نیا، ۱۳۸۵، ۵۳). این نظام در ارتباط با آینده ی مناسبات جدید جهانی است و در واقع بیانگر دیدگاههای آمریکا در آغاز هزاره ی جدید می باشد. آمریکا در نظر دارد با نظام نوین جهانی سلطه ی بلامنازع خویش را به عنوان برترین قدرت جهانی تثبیت کند. اما سلطه ی آمریکا بر جهان، بدون سلطه ی آن بر خلیج فارس امکان پذیر نبود. به همین جهت، نظام نوین جهانی در واقع طرحی نو برای سلطه ای نو بر مناطق مهم ژئوپلیتیک و ژئواکونومیک جهان توسط آمریکا بود. نظریه پردازان و استراتژیستهای آمریکایی به خوبی دریافته بودند که رهبری یگانه ی آمریکا بر جهان و تبعیت اروپا از آمریکا، بدون تسلط این کشور بر منطقه ی خلیج فارس اماکن پذیر نخواهد بود. در نتیجه، آمریکا با حضور در منطقه و اشغال افغانستان و به دنبال آن با اشغال عراق به این استراتژی جامعه ی عمل پوشانید. البته، این تنها بوش نبود که در نظریه ی خود به اهمیت ژئوپلیتیکی خلیج فارس توجه داشته است؛ پس از پایان جنگ سرد اکثر دیدگاههای ژئوپلیتیکی با محوریت حوزه ی خلیج فارس مطرح شده اند که به دو نمونه ی آن در ذیل خواهیم پرداخت:
۲-۱–۱-۱۲–۱ نظریه ی ژئوپلیتیکی یوردیس فون لوهازن
یوردیس فون لوهازن[۴۰]، در سال ۱۹۹۶ کتابی تحت عنوان «امپراتوریها و قدرت: ژئوپلیتیک امروزین» منتشر کرد. او در این کتاب از خلیج فارس به منزله ی «مرکز مرکز» نام می برد. او می نویسد نقشه ی جهان به سادگی به ما نشان می دهد که قارههای سیاره ی زمین همچون سه نوار خاکی از شمال به جنوب کشیده شده اند. نخستین نوار از آلاسکا تا سرزمین آتش (آرژانتین) است که به دنیای جدید را در بر می گیرد: آمریکا؛ دومین نوار از دماغه ی شمال به دماغه ی امید نیک کشیده شده و ضلع قاره ای دنیای قدیم را تشکیل می دهد: دور آفریقا (اروپا و آفریقا) ؛ و سومین نوار از کامچاتکا به تاسمانی است که از چین و آسیای جنوب شرقی و اندونزی می گذرد و ضلع شرقی آن را می سازد: استرالیا و آسیا.