■ عناصر اساطیری
¨ شخصیتهای اساطیری
_______________
¨ کنشهای اساطیری
_____________
¨ موجودات و پدیده های اساطیری
_________________
■ عناصر اجتماعی
¨ طبقات اجتماعی، شخصیتها و روابط بین آنها
این قصه روایتی از زندگی شاهعباس و برای مذمت بخل، حسد و تصدیق راستی است. قهرمان قصه فردی است که پیشهی کبابی دارد و به دلیل راستی، مردمداری و موفقیت مورد حسادت حاسدان قرار میگیرد. متمول بودن این فرد از عنوان حاجی که وی را به آن میخوانند، آشکار است.
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
شاهعباس یکی از شخصیتهای قصههای عامیانه است که برخلاف دیگر شاهان به عدل و داد شهرت دارد. مارزلف در مورد حضور شاهعباس در قصههای ایرانی میگوید: از شخصیتهای تاریخی و جایهای تاریخی تقریباً هیچ ذکری به میان نیست، تنها استثنا در این مورد شاهعباس صفوی است. در بعضی قصهها شاهعباس لباس مبدل در بر کرده و در شهر پرسه میزند تا اتباع و رعایای خود را بدون اینکه شناخته شود، زیر نظر بگیرد. گاه در قصهها از شاهان عادلی سخن رفته که اغلب در مورد شاهعباس صدق میکند (نقل به مضمون، مارزلف، ۴۳:۱۳۷۱ و ۴۶).
در این قصه هم خود شاهعباس برای بررسی شایعاتی که پیرامون حاجینعمت وجود دارد، وارد عمل میشود. در این قصه چند شغل حکومتی نیز توضیح داده میشود:۱-میرشب که کسی بوده که عهدهدار تأمین امنیت شهرها در شب بوده است. ۲- کلانتر به نوعی همان شغل میرشب را داشته؛ اما در روز انجام وظیفه میکرده است. نکتهای که در اینجا قابل توجه است، با توجه به نام و حرفهی قهرمان قصه بعید به نظر میرسد که این قصه واقعاً در عصر صفوی اتفاق افتاده باشد، شاید به دلیل صفت دادگری که شاهعباس در میان مردم داشته، شخصیت شاه قصه، شاهعباس ذکر شده است. مورخین و جهانگردان اروپایی که در دوران صفویه از ایران دیدن کردهاند، دربارهی چلوها، پلوها، ترشیها و مرباها که در ایران طبخ میگردیده است، مطالب بسیار زیادی نوشتهاند ولی هرگز راجع به چلوکباب حرفی به میان نیامده است. به احتمال زیاد بر اساس مطالبی که توسط میرزا محمدرضا معتمدالکتاب نویسندهی کتاب تاریخ قاجار بیان شده است، به دستور شخصی ناصرالدین شاه که اصالتی ترک داشت و بر اساس نوع کبابی که در آن منطقه طبخ میشده، توسط آشپزان ناصرالدین شاه بعد از مدتی تغییر شکل داده شده و به صورت امروزی درآمده است.[۱۱]
¨ آداب و رسوم
__________
¨ وضعیت اقتصادی و رابطه با قدرت و ثروت
_____________
■ عناصر روانشناسی
____________
■ باورهای عامیانه و خرافی
______________
■ سایر عناصر
________
۳-۷۵- انگله من، دنگله من، منگله من
این قصه، روایت دیگری از ماجرای بززنگولهپا و بچههایش است. در این روایت، خرس بچه ها را میفریبد و همهی بچه ها توسط خرس خورده میشوند. در این قصه فقط قسمتی از صحبتهای بز و خرس آورده شده، لذا نمیتوان آن را بررسی کرد؛ اما روایتهای دیگری از این قصه تحت عنوان «بزبزکان» و «بز زنگولهپا» در همین کتاب آمده است. از آنجا که ساختار و محتوای این روایتها شبیه به یکدیگر است، به تحلیل همان حکایات اکتفا میشود.
۳-۷۶- اوستا ابراهیم
* خلاصهی قصه
روزی شاه عباس پارچهی ضخیمی به خیاط داد تا برایش بدوزد. پس از بیست روز شاه عباس با لباس مبدل به دکان خیاطی رفت تا ببیند خیاط چه میکند. ابراهیم، شاگرد خیاطی مشغول چرت زدن بود. در این حال خیاط به او کاری محول کرد. ابراهیم خوابآلود گفت: «داشتم خواب آفتاب، ماه و ستاره را میدیدم». شاهعباس این حرف را شنید. به بارگاه رفت و ابراهیم را احضار کرد و از او خواست خوابش را تعریف کند. ابراهیم منکر خواب دیدن شد. شاه عباس هم او را به زندان انداخت.
مدتی گذشت، سلطان سرزمین دیگر چند معما فرستاد که هیچکس قادر به حل آنها نبود. از قضا روزی دختر شاهعباس به زندان رفته بود و در آنجا عاشق ابراهیم شد. دختر شاه عباس جواب معماها را به ابراهیم گفت و او را به دربار برد. ابراهیم به شرطی که شاهعباس دخترش را به او بدهد، معماها را یکییکی حل کرد. شاهعباس هم دختر خود را به عقد وی درآورد. روزی سلطان سرزمین دیگر از شاه عباس خواست تا جوانی که معماها را حل کرده، به نزد او بفرستد. ابراهیم به آنجا رفت و به کمک دختر سلطان مسئلهی سلطان را حل کرد. آنگاه دختر سلطان را نیز به عقد خود درآورد و به ایران برگشت.
روزی ابراهیم با زنانش و پسرش نشسته بود. شاهعباس وارد شد. ابراهیم گفت:« خواب آن روز من، همین حالتی است که اکنون دارم». شاهعباس گفت:«عجب خوابی دیده بودی! و چه خوب تعبیر شد.»
■ عناصر اساطیری
¨ شخصیتهای اساطیری
_____________
¨ کنشهای اساطیری
-اظهار عشق از سوی دختر
اظهار عشق از سوی زنان از کنشهای اساطیری است ( رجوع شود به قصهی۶۶)، در این قصه نیز دختر شاهعباس با دیدن ابراهیم، عاشق وی شده و راه رهایی و شرط ازدواج با خود را به ابراهیم یاد میدهد، همچنین پرتاب توپ از سوی دختر سلطان سرزمین همسایه به سوی ابراهیم، به نوعی با انتخاب همسر با پرتاب ترنج، زر، به، سیب و… که از سنتهای مادرسالاری است، مطابقت دارد (رجوع شود به قصهی ۱۲).
-آیندهبینی
در این قصه قهرمان با دیدن خوابی، آینده خود را میبیند و برای رسیدن به آن تلاش میکند (رجوع شود به قصهی ۱۹).
■ موجودات و پدیده های اساطیری
_______________
■ عناصر اجتماعی
¨ طبقات اجتماعی، شخصیتها و روابط بین آنها
این قصه، روایت دیگری از قصهی «آفتاب و مهتاب»، شخصیت اصلی در هر دو قصه خیاط و سیر اتفاقاتی که برای شخصیت اصلی رخ میدهد، در هر دو قصه یکسان است. شخصیت اصلی از شاگردی مغازهی خیاطی به دامادی پادشاه میرسد. شاهعباس از شخصیتهای قصههای ایرانی است که برخلاف دیگر شاهان به دادگری معروف است (رجوع شود به قصهی ۷۴).
زنان در این قصه، نقش کلیدی دارند و در هربار زندانی شدن ابراهیم، چه توسط شاهعباس و چه توسط سلطان سرزمین همسایه، این زنان هستند که وی را نجات میدهند و راهحل معماها را نیز به وی میآموزند.
■ آداب و رسوم
__________
¨ وضعیت اقتصادی و رابطه با قدرت و ثروت
در این قصه، شخصیت اصلی تنها از طریق پیوند با خانواده شاه به مقام و منزلت میرسد. این موضوع در اغلب قصهها تکرار شده است.
■ عناصر روانشناسی
(رجوع شود به قصهی ۱۹).
■ باورهای عامیانه و خرافی
______________
■ سایر عناصر
_________
۳-۷۷-اوغچهپرین
* خلاصهی قصه
یک شکارچی به نام اوغچهپرین روزی از شکار برمیگشت که دید دو مار سیاه وسفید در هم حلقه شدهاند. خواست مارسیاه را بکشد؛ اما تیرش خطا رفت و دم مارسفید را زخمی کرد. مارسفید زن پادشاه مارها بود. پادشاه مارها دو مار را فرستاد تا اوغچهپرین را بکشند. دو مار رفتند و دیدند که اوغچهپرین ناراحت است، وقتی ماجرا را به اطلاع پادشاه مارها رساندند. پادشاه مارها اوغچهپرین را احضار کرد. مارها به اوغچهپرین گفتند که اگر پادشاه خواست به تو انعامی دهد بگو در دهانت تف کند. اوغچهپرین توصیهی مارها را به کار بست و پس از آن توانایی درک سخنان حیوانات را پیدا کرد.
شبی سخنان موشها در مورد خزانهی کیکاووس را شنید. انوشیروان که فهمید، اوغچهپرین از خزانهی کیکاووس مطلع است. او را احضار کرد و با وی به دنبال خزانه رفتند. اطرافیان شاه جایی را که او نشان داده بود، کندند. دیدند یک جمجمه و مقدار زیادی جواهرات آنجاست. اوغچهپرین اندازهی وزن جمجمه جواهرات خواست؛ اما هرچه جواهر در کفهی ترازو میریختند کفهای که جمجمه در آن بود، بالا نمیآمد تا این که مقداری خاک در هر دو کفه ریختند، کفهها مساوی شد. اوغچهپرین گفت:« این جمجمه راضی نیست که اموالش را ببریم». انوشیروان دستور داد تا همهی طلاها را همان جا بگذارند. دختر انوشیروان هم زن اوغچهپرین شد.