- حقوق بشر حاصل قصد و اراده و نیازمند ایجاد یک رابطه حقوقی نیست؛ یعنی افراد با قرارداد آن را نمی سازند. دولت منتفع از آن نیست و بلکه تضمین کننده آن است. (موحد، ۱۳۸۱:۴۰۸)
- حقوق بشر مبنایی اخلاقی و هنجاری دارد و حقوقی فردی است و به فرد انسان تعلق می گیرد و در مرحله مطالبه و اجرا نیز فردی است. حقوق شهروندی بیشتر ماهیت جمع گرا دارد تا فردگرا، مانند حق تخریب.
- حقوق بشر، حقوق جهانشمول، بنیادین و مطلق است یعنی همه انسان ها از آن برخوردارند و در عین حال غیر قابل سلب و غیر مشروط است. در حالیکه حقوق شهروندی مستلزم رابطه فرد با جامعه سیاسی و دولت است و در چارچوب دولت محقق می شود. طبق ماده ۲۹ اعلامیه حقوق بشر، دولت تنها به یکی از سه جهت۱٫ حفظ حقوق دیگران ۲٫ مقتضیات اخلاقی ۳٫ نظم و رفاه عمومی؛ و با توجه به یک جامعه مردم سالار می تواند این حقوق را محدود و نه سلب کند. اما برخی از این حقوق که هسته اصلی منشور به شمار می روند مانند حفظ کرامت و حقوق اشخاص غیر قابل محدودیت هستند. این محدودیت ها مشروط به این است که خودسرانه نباشند؛ به این معنا که غیر قانونی و غیر عادلانه نباشند. (همان، ۴۰۹)
-
-
- حقوق بشر به حقوق توجه دارد در صورتی که حقوق شهروندی به تکالیف و مسئولیت ها نیز توجه دارد. بنابراین اولأ حقوق شهروندی مجموعه وسیعی از حقوق سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی است که در کنار آن تکالیف و وظایف شهروندان در قبال دولت را مورد توجه قرار می دهد و برخورداری از دادرسی عادلانه یا حقوق متهمان بخش کوچکی از این حقوق را تشکیل می دهند. ثانیأ به لحاظ آنکه در حقوق شهروندی تکالیف و وظایف شهروندان مورد توجه است از این نکته مهم دریافتن روش های راهبردی برای تدبیر در خصوص سیاست جنایی می توان بهره برد. در برخی از کشورها نظیر انگلستان انجام وظیفه اعضای هیئت منصفه پس از انتخاب، وظیفه شهروندی محسوب می شود. به همین لحاظ اهمیت مشارکت شهروندان با دولت در امر مقابله با جرم، اعلام جرایم در برخی از موارد توسط قانونگزار فرانسه، وظیفه شهروندی محسوب شده و امتناع از انجام آن تحت عنوان جرائم علیه عدالت قضایی جرم تلقی شده است. (کوشا، ۱۳۸۱: ۱۹)
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
-
- از سویی حقوق بشر بدون تاریخچه است؛ در مقابل حقوق شهروندی حامل تحولات تاریخی و اجتماعی به خصوص در غرب است. وجه مشترک و هم پوشانی این دو در حقوق مدنی و سیاسی است.(فلاح زاده،۱۳۸۶: ۳۷)
۲-۳-۱۸-۲) تفاوت حقوق شهروندی و حقوق ملی
حقوق ملی چیزی جز برگرداندن ارزش های حقوق بشری به صورتی از حقوق مشخص و مدون و تصویب آنها در قوانین اساسی کشورها نیست. بخشی از آنها حق زندگی و خدشه ناپذیری فیزیکی انسان ملهم از حقوق بشر در شکل مطلق است و باید از طرف نهادها و دولت ها و همگان رعایت گردد اما بخش دیگری از این حقوق مانند حق مشارکت سیاسی که ملهم از حقوق بشر به شکل نسبی است، می توانند برخی از قوانین شکل ملی بگیرد و شامل حال شهروندان کشوری خاص گردد که این بخش را حقوق شهروندی می نامند. (قاضی،۱۳۷۳: ۴۱)
حقوق شهروندی آن بخشی از حقوق اساسی است که رنگ تعلق و بستگی ملی به خود گرفته است. شهروندی را رابطه ای چند سویه بین دولت، جامعه و شهروندان تعریف می کند. در شهروندی فرد تابع دولت نیست بلکه دولت تابعی از شهروندان و مبتنی بر تصمیم گیری و خواست آنهاست، به همین دلیل شهروندی جزء اصول، مؤلفه ها و پیش شرط های دموکراسی در نظر گرفته می شود. موقعیت شهروندی بر یک حس عضویت داشتن در یک جامعه گسترده دلالت دارد. این موقعیت کمکی را که یک فرد خاص به جامعه می کند، می پذیرد و در حالی که به او استقلال فردی اش را نیز می دهد بنابراین وجود یک اخلاق مشارکت جداکننده آن از تابعیت است. مشارکتی که اجباری نیست و جنبه صوری و غیر واقعی ندارد بلکه به اخلاق تبدیل می شود. در واقع شهروندی نه یک موقعیت منصفانه بلکه یک موقعیت فعالانه است که به کمک مجموعه ای از حقوق و وظایف و تعهداتش راهی را برای توزیع و اداره عادلانه منابع از طریق تقسیم منافع و مسئولیت های اجتماعی ارائه می کند و بیشتر از هر هویت دیگری قادر است انگیزه سیاسی انسان ها را ارضا کند. (کوشا،۱۳۸۱: ۲۵)
شهروندان دوگانگی و تضادی بین منافع خود و منافع دولت یا جامعه احساس نمی کنند. حقوق شهروندی چیزی نیست که از سوی حاکمیت به مردم اعطا شود بلکه در نزد شهروندان واقعی ثابت و محفوظ است. حقوق شهروندی را دولت ایجاد نمی کند بلکه باید آن را رعایت کرده و حمایت کند و اگر نقض کرده، جبران نماید. در واقع حکومت (دموکراسی) تبلور حقوق شهروندی است. شهروندان با اعمال حقوق خود به انتخاب حکومت و حاکمان می پردازند پس موجودیتی زاییده شده، نمی تواند موجد این حق باشد. (همان، ۲۸)
۲-۴) جغرافیای نوین سیاسی و جهانی شدن
جغرافیای سیاسی ابتدا بیشتر تحت تأثیر ژئوپلیتیک سنتی بود که بر شکل گیری و تعامل میان دولت های ملی متمرکز بود. تفکرات ژئوپلیتیکی برای توجیه جاه طلبی های توسعه طلبانه برخی از کشورها به کار گرفته می شدند و بدین صورت غالبأ تفکری استعماری را پی ریزی می کردند. در طول انقلاب کمّی جغرافیا در اواخر دهه ۱۹۶۰ تا اوایل دهه ۱۹۷۰ از ابزارهای مؤثر جهت توضیح و تحلیل نقش سیاست های متعارف و رسمی در مکان جغرافیایی استفاده شد. جغرافیاهای انتخاباتی، احزاب سیاسی و تجارت دولت ها در بستر مکانی شبیه سازی شدند. این تلاش ها نقش مهمی در درک ما از وضعیت مکانی سیاست داشتند.
بر اثر تغییرات پساپوزیتیویستی[۱۰] (یعنی گذار جغرافیای انسانی از آموزه های تجربه گرایی و پوزیتیونیسم منطقی یا به عبارتی کنار گذاشتن مکتب علم فضایی) و با پیدایش جغرافیای سیاسی و اقتصادی و نیز تحولات فرهنگی ماهیت جغرافیای سیاسی دچار تغییر شده است. این امر به وضوح در توسعه دو زیر شاخه تخصصی نمایان شده است:نخست اینکه تأثیر سیاست رسمی و متعارف (به عنوان مثال دولت، دموکراسی، انتخابات، سازمان های حکومتی فراملیتی) بر گروه ها و افراد به روشی دقیق تر مورد بررسی قرار گرفته است.
به علاوه یک مکتب ژئوپلیتیک مهم شکل گرفته است که روش های پذیرفته شده برای درک حاکمیت و قابلیت حکمرانی در علوم سیاسی جهان را به چالش می کشد.
دوم آنکه در مورد سیاست غیر رسمی که گاهی اوقات به آن سیاست مردم عامه نیز گفته می شود، تحقیقات گسترده تری در حال انجام است. با تمرکز بر سیاست خانه، بدن، ذهن، خیابان و گروه که در بیرون از حوزه سیاست رسمی صورت می گردد، این تفکر که سیاست امری است شخصی به جغرافیای سیاسی معاصر وارد شده است. از این رو جغرافیدانان در کاوش مفاهیمی همچون شهروندی، هویت ملی، ناسیونالیسم و جنبش های جدید اجتماعی فعال بوده اند و بر نتایج ذهنی و عینی مباحثات سیاسی در مقیاس های گوناگون به طور همزمان تمرکز کرده اند.
توسعه زیر مجموعه های علمی و تخصصی در واقع پیامد پیچیدگی روزافزون جغرافیای سیاسی در دنیایی است که به سوی جهانی شدن در حال حرکت است. واضح است که گسترش روابط اجتماعی در بستر مکان باعث پیدایش شبکه هایی شده است که میان آنها مکاتبات سیاسی و قدرت سیاسی در حال حرکت هستند و این شبکه ها ممکن است هم رسمی باشند (به عنوان مثال سازمان های حکومتی فراملیتی همچون سازمان ملل متحد) و هم غیر رسمی باشند (به عنوان مثال گروه های سیاسی مردمی همچون جنبش ضد جهانی شدن). به علاوه دیدگاه انتقادی رایج در جغرافیای سیاسی به محققان عرصه جغرافیای سیاسی این توان را می بخشد که به سؤالات اخلاقی در مورد چگونگی مدیریت بهتر، سازماندهی، پاسخگویی و مقاومت در برابر جهانی شدن پاسخ مناسبی ارائه دهند. جهان در میان یک چهار راه ایستاده است و جغرافیای سیاسی در مورد چنین شرایطی از موقعیت قدرتمندی برای تحمیل گزینه های سیاسی پیش رو برخوردار است. (مورای، ۱۳۸۸: ۲۲۵-۲۲۶)
۲-۴-۱) تعاریف جهانی شدن
دست کم پنج تعریف گسترده جهانی شدن را می توان از یکدیگر متمایز کرد:
- یکی از برداشت های رایج، استنباط جهانی شدن به معنای بین المللی شدن [۱۱] است. از این دیدگاه، واژه جهانی فقط صفت دیگری برای توصیف روابط برون مرزی میان کشورها و اصطلاح جهانی شدن مشخص کننده توسعه مبادلات بین المللی و وابستگی متقابل است. از این نظر پل هرست[۱۲] و گراهام تامپسون [۱۳]جهانی شدن را جریان یافتن گسترده و رو به رشد تجارت و به کار انداختن سرمایه در میان کشورها تعریف می کنند.
- جهانی شدن به معنای آزاد سازی[۱۴] در نظر گرفته می شود. در اینجا جهانی شدن با فرایند برداشته شدن محدودیت هایی اطلاق می شود که دولت ها در فعالیت های میان کشورها برقرار می کنند و هدف آن به وجود آوردن اقتصاد جهانی «آزاد» و بدون مرز است.
- جهانی شدن به معنای جهان گستری[۱۵] در نظر گرفته می شود. در واقع الیور رایزر[۱۶] و ب.دیویس[۱۷] در دهه ۱۹۴۰ فعل جهانی کردن را ابداع کردند. آن را به معنای عمومی کردن گرفته و ادغام فرهنگ های روی زمین را در یک انسان پیش بینی کردند. در این کاربرد واژه جهانی به معنای «سراسر دنیا» و جهانی شدن یعنی فرایند انتشار تجربیات و هدف های گوناگون برای مردم دنیا استفاده می شود. (آرچر، ۱۳۷۸: ۶-۷)
- جهانی شدن به معنای غربی کردن[۱۸] یا نوگرایی[۱۹] به ویژه شکل آمریکایی شده می دانند. از این رو دیدگاه جهانی شدن نوعی پویایی است که از طریق آن ساختارهای اجتماعی نوگرایی (سرمایه داری، عقل گرایی، صنعت گرایی، دیوان سالاری و غیره) در سراسر دنیا گسترش می یابند و به طور طبیعی در بسیاری از متون آکادمی لغاتی مانند جهانی، بین المللی، فراملیتی، چند ملیتی و عالم گیر اغلب مترادف و جایگزین هم به نظر می رسند؛ اما کاربرد و استعمال آنها با هم متفاوت است. بطوریکه واژه ین المللی معمولأ اشاره به روابط دولت-ملت ها دارد در حالیکه واژه چند ملیتی بیشتر برای اشاره به روندهایی که فراتر از هدف و کنترل ملی دارند، به کار برده می شود و یا از همکاری در مقیاس جهانی در حول سازمان ملل متحد به عنوان فراملیتی از آن یاد می شود که در این مورد واژه Transnational استفاده می شود. اما واژه جهانی واژه ای است که از لحاظی قدیمی به نظر می رسد مانند همبستگی ملت ها، حقوق بشر، اصل برابری انسان ها و … که ریشه در اندیشه و عقاید علما و دانشمندان قدیم دارند و از جهتی جهانی شدن مقوله ای است که به تدریج وارد محافل علمی شده است.
- امروزه جهانی شدن در قلب نظریه ها و مباحث علوم انسانی و اجتماعی قرار گرفته است. جهانی شدن طی سال های اخیر جایگزین بین المللی شدن شده است زیرا جهانی شدن در تحلیل روابط متقابل فراسوی مرزها بسیار گویاتر از بین المللی شدن اشت. مباحث مربوط به حوزه ژئوپلیتیک عمدتأ شامل جنبه های تاریخی و تکنولوژیکی فرهنگ و اشکال مختلف سیاسی و اقتصادی ناشی از جهانی شدن می باشند. (دادرس، ۱۳۸۳: ۶۳)
۲-۴-۲) روند تحول و تکامل جهانی شدن
در ساخت بندی جهان جدید علاوه بر حاکمیت های ملی باید به مفهوم فردیت و بشریت نیز توجه کرد. روابط متحول میان سه عنصر فرد، جامعه ملی و انسانیت در قرن اخیر موجب تحقق و پیدایش تدریجی روند جهانی شدن شده است.الگویی را که برستون برای روند تحول و تکامل پیدایش نظام جهانگیر ترسیم می کند، به گونه ذیل است:
مرحله نخست، مرحله جنینی[۲۰]
این مرحله که در اروپا به وقوع پیوست از نیمه قرن پانزدهم میلادی آغاز گشته و تا نیمه قرن هجدهم به طول کشید. در این مرحله، نخست نطفه های پیدایش جامعه ملی به وجود آمد و نظام سنتی فراملی نیز در این دوره اعتبار و جایگاه خود را از دست داد. اندیشه های نوین درباره مفهوم پایه فرد و نیز تفکراتی در مورد بشریت شکل گرفت.در این هنگام جغرافیای مدرن به وجود آمد و تقویم گریگوری متداول شد.
مرحله دوم، مرحله آغاز[۲۱]
این مرحله نیز به طور عمده در اروپا رخ داد. از نیمه قرن هجدهم تا دهه هفتاد قرن نوزدهم متجلی شد. در کنار آن بشریت به عنوان یک مفهوم پایه و آرمانی در گفتمان آن دوران قرار گرفت. حرکت های سریعی به سوی شکل گیری اندیشه و تحقق عملی همگن واحد به وقوع پیوست، سازمان ها و ارتباط بین المللی گسترش یافت و مسایل بین المللی به لحاظ موضوعی طبقه بندی گردید.
مرحله سوم، مرحله خیز[۲۲]
در این مرحله که از سال ۱۸۷۰ تا حدود ۱۹۲۵ میلادی است، مفهوم جامعه ملی به درستی جا می افتد و مفاهیم جهانی و جهانگیر مطرح می شوند. در این دوره تحولات زیر برای تسریع روند جهانی شدن اتفاق می افتد:
- پذیرش جوامع غیر اروپایی در جامعه بین المللی
- پردازش و تنظیم اندیشه های مربوط به بشریت
- افزایش قابل ملاحظه شکل های جهانی ارتباطات
- پیدایش جنبش های دینی فراگیر و جنبش های تقریب دینی
- رقابت های جهانی مثل نوبل و المپیک
- پذیرش جهانی تقویم گریگوری
- جنگ جهانی اول
- ایجاد جامعه ملل
مرحله چهارم، تعارض برای زعامت جهانی[۲۳]
این مرحله از ۱۹۲۵ تا حدود ۱۹۶۵ میلادی است. در این دوره بر سر معیارها و ضوابط شکننده روند جهانی شدن که در مرحله قبلی تحقق یافت، اختلاف و نزاع وجود دارد. در این دوران درگیری بر سر مدل زندگی و رهبری جهان در حال یکپارچگی وجود دارد و تحولات زیر در مسیر جهانی شدن به وقوع می پیوندد:
- پیدایش بحث های نوین درباره ذات و آینده بشریت با توجه به امکان بروز فجایع و بمب اتمی
- ایجاد سازمان ملل
- شکل گیری نظام ها و نگاه های متعارض در عرصه جهانی