-
-
- فردای مهمانی، آهو،سید میران را صدا می زند، از او می خواهد ساعتشان را درست کند. سیدمیران از رفتن به اتاق او سرباز می زند. آهو، به وسیله خورشید برای سیدمیران، پیغام می فرستد.
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت nefo.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
-
- یک روز سرد پائیزی، میران به اتاق آهو می رود. آهو با نا آرامی به او پرخاش می کند و دست دادخواهی به سوی او دراز می کند، از او می خواهد عدالت را رعایت کند یا یکی از آن دو را رها سازد. میران پاسخی به او نمی دهد، به سمت ایوان می رود. آهو جلوی او را سد می کند، از او می خواهد تکلیفش را روشن کند.اصرار می کند، سیدمیران ، از او مهلت می خواهد. آهو، چون میران را در رفتن مصمم می بیند، خود را به او می رساند، دستش را حمایل گردن او می کند. و او را می بوسد. میران بیشتر از قبل از او متنفر می شود. با خشم به او پرخاش می کند، به او می گوید: نه تنها از او متنفر است که خوف جانی دارد، از بچه هایش چون خون آهو در رگ های آن هاست، متنفر است.
- یکی از روزهای مهر ماه است. میران، دیروقت شب به خانه می آید. اکرم، زن همسایه، در را باز می کند. آهو در نیمه های ایوان داشت به اتاق می رفت، اکرم او را صدا می زند و به تخت هما در حیاط اشاره می کند. آهو، سایه آن دو را بر پرده می بیند که سخت یکدیگر را در آغوش گرفته اند. آهو از شدت اندوه به اتاق اکرم می رود. اکرم ماجرای حمام رفتن خود با هما را برای او تعریف می کند. به او خبر می دهد که آن دو شراب می خورند و میران شب ها جنس قاچاق زیر و رو می کند.
۱۲-۵-خلاصه فصل دوازدهم:
- سید میران در خانه نشسته است. شب است. هما تصادفاً به خاطر عقد دختر شاهزنان، از خیاط خانه دیر به خانه می آید. میران عصبانی می شود، الگوهای او را پاره می کند و وسایلش را می شکند. قسم می خورد که دیگر نخواهد گذاشت به خیاطی برود. اکرم، پشت در اتاق، حرف های آن ها را گوش می دهد. ناخن های شست دستش را از پشت به هم می مالد تا جنگ بالا بگیرد. هما، با دهن کجی و مسخره کردن دعوا را پایان می دهد. آن دو باهم آشتی می کنند.سید میران به او قول می دهد برایش یک چرخ خیاطی بخرد. هما هم قول می دهد دیگر به خیاطی نرود.
- یکی از شب های خنک بهار است. آهو از خواب می پرد، احساس می کند در خانه را می کوبند. به ایوان می رود. چراغ اتاق بزرگ روشن است. اکرم و شوهرش از کوچه به حیاط می آیند. اکرم به او نزدیک می شود و می گوید: نیم ساعت پیش هما، بدون سیدمیران به خانه آمد، التماس کرد و از من کمک خواست. من و شوهرم به دنبال او رفتیم، میران را که در سراشیب حمام سرتیپ بی حال و بی هوش افتاده بود را به خانه آوردیم.
- یک روز بهاری است. خالو کرم در خانه آنها مهمان است. هما از اتاق خارج می شود، خالو کرم، خطاب به میران، در حالی که آهو نشسته است می گوید: قدر آهو را بدان، من اگر جای تو بودم او را مثل بت سجده می کردم. خالو کرم از اتاق بیرون می رود . میران از آهو راجع به اخلاق هما و اینکه آیا زنی قابل اعتماد است می پرسد. آهو به او اطمینان می دهد، هما هرچه هست، نادرست نیست. میران به آهو می گوید: هما پارچه ای خریده است و برای دوخت پیش خیاط مردانه برده است. با آمدن هما، حرف آن ها قطع می شود، آهو پس از چند لحظه سکوت به اتاق خود می رود.
- دو روز بعد، سیدمیران برای دادن مزد پیراهن همراه هما به خیاطی می رود. میران متوجه می شود، پیراهن او آستین کوتاست. عصبانی می شود و به هما چشم غرّه می رود. هما به او قول می دهد، پیراهن را تنها در عروسی ها و مجالس زنانه تن کند.
- یک هفته بعد از گرفتن لباس است. هما با اکرم قرار می گذارد برای خرید دستکشی سفید با هم به خرید روند. او بر خلاف قولش به سید میران، لباس آستین کوتاه را می پوشد. هما در حالی که تمام زن های همسایه محو تماشای او هستند با اکرم به خیابان می روند. پنج دقیقه بعد از رفتن، اکرم و پشت سر او هما به خانه بر می گردد. اکرم می گوید: مردم کوچه و محل می خواهند با چشم هایشان ما را بخورند. هما کمی درنگ می کند و بعد خود تنها به خرید می رود.
- اواخر خرداد ماه است. میران ساعت چهار به خانه آمد. به اتاق بزرگ رفت، هما در خانه نبود، به اتاق آهو می رود. میران راجع به هما می پرسد که کجا رفته است. آهو اظهار بی اطلاعی می کند. پس از یک گفتگوی کوتاه درباره خورشید، آهو به او خبر می دهد که کسی به در خانه آمده و گفته است مشهدی چرا نمی آید پول برنج را بدهد یا تکلیف موضوع را روشن کند؟ میران از این حرف عصبانی می شود، چون از هما و قوم و خویش او ناراضی است با آهو درد دل می کند و به او می گوید: هفتصد و پنجاه تومان بدهکار است. آهو برای انجام کاری به آشپزخانه می رود. میران در اتاق آهو می خوابد. آهو از سر صندوق پرده نازکی بیرون می آورد و روی میران می کشد. کت شوهرش را به دست می گیرد تا دکمه هایش را بدوزد. شوهرش همچنان خواب است. آهو بادبزنی حصیری بر می دارد و شوهر را باد می زند. با صدای افتادن یخ در آب سیدمیران از خواب بیدار می شود. میران از آهو می خواهد نزدش برود. آهو بی اختیار خود را در آغوش شوهر رها می کند. میران مشغول بوسیدن آهوست، هما از پله ها بالا می آید، میران او را می بیند، دستپاچه به اتاق بزرگ می رود ، هما با بی اعتنایی به او وانمود می کند می خواهد بیرون برود. میران او را باز خواست می کند. آن دو با خشم بر سر هم فریاد می کشند. میران عقب نشینی می کند، هما می گوید:در این دنیا یک مرد را شوهر بی شریک خود می خواهم. میران برای امتحان او می گوید: امشب را پهلوی او هستم. هما بسیار عصبانی است. آهو سماور به دست همراه مهدی و کلارا به اتاق بزرگ می آید. هما از میران می خواهد، او را طلاق دهد. آهو مداخله می کند، دعوای هما و آهو شدت می یابد. میران بر سر آن دو فریاد می کشد ، از اتاق خارج می شود. آهو زیر لب چیزی می گوید میران از حرف های او خشمگین می شود. سماور آب جوش را بر سر آهو بلند می کند ، مردد می ماند ، با خشم سماور را به حیاط می اندازد. آهو و بچه ها دستپاچه به اتاق باز می گردند.
- میران برای برداشتن کت و کلاه خود، به اتاق آهو می رود. آهو، جلوی او را می گیرد و از او می خواهد تکلیفش را مشخص کند. میران به او می گوید: بمیر آهو می فهمی. آهو می گوید: دلم می خواهد سید میران اما بچه هایم ویلان خواهند شد. میران می گوید: به درک ، می خواهم سر به تن آنها هم نباشد، اصلاً شک دارم که بچه ها مال من باشند. آهو بر او فریاد کشید و ناسزا میگوید. میران با خشونت تمام او را سر برهنه و بدون کفش از خانه بیرون می کند، سپس با صدای بلند همه را مخاطب قرار می دهد و می گوید: فردا آهو را طلاق خواهم داد، او به هیچ عنوان حق ندارد پایش را از آستانه این در تو بگذارد و اگر کسی از شما به او کمک کرد هرچه بیند از چشم خودش می بیند. میران به اتاق آهو می رود، چفت صندوق او را می شکند و طلاهایش را برمیدارد. اکرم کفش و چادر آهو را به او می رساند. خورشید برای وساطت نزد او میرود و می گوید: او در این شهر کس و کاری ندارد. میران می گوید: برود فاحشه خانه، اگر آنجا هم نشد یا راهش ندادند قبرستان. من که ضامن سرنوشت او نیستم. بعد از این هم میل ندارم کسی اسمش را پیشم بیاورد. برود هرکجا که خود می داند، کلفتی بکند. دایه بشود، شاید هم کسی پیدا شد و از او نگهداری کرد.
۱۳-۵-خلاصه فصل سیزدهم:
- میران، دو ساعت از شب گذشته بود، به خانه آمد. دستمالی را که در آن سبزی بود به هما می دهد. احوال بچه ها را از او می پرسد.هما از رفتار آنها شکایت می کند اما می گوید: کارشان نداشته باش. هما از میران می خواهد برود آهو را هر کجاست باز گرداند و شب را هم برای دلجویی نزد او باشد. میران ، نمی پذیرد و می گوید: جدایی برای او بهتر از زیستن در این خانه است.
- آهو به کمک اکرم و خورشید به خانه باز می گردد، به اتاق خورشید می رود. تا آخر شب در صندوقخانه اتاق او مخفی می شود. خورشید، یکی یکی، بچه ها را می آورد تا مادر خود را ببینند. آخر شب آهو به اتاق خود می رود.
- صبح زود هما متوجه می شود آهو در اتاق خودش است. به میران خبر می دهد. پس از یک گفتگو، میران به او اطمینان می دهد که همین حالا برای طلاق آهو به محضر خواهد رفت.
- میران در حال آماده شدن است. زری پشت در اتاق می آید و به هما می گوید: دم در حیاط یک آجان مشهدی را می خواهد دم در یکی از آجان ها به او می گوید: به ما گفته اند در این خانه جنس قاچاق هست. میران انکار می کند. آنها اتاق آهو را می گردند، چیزی نمی یابند. در اتاق هما از به هم ریختگی صندوق و حرکات او شک می کنند، صغرا، یکی از آجان ها بدن او را می گردد، یک قواره ساتن را که با سنجاق زیر لباس خود پنهان کرده بود را می یابد.
هما می گوید: آنرا شوهرم از خراسان برایم آورده است. مامور از میران می پرسد، می گوید: او سابق بر این به خیاطی می رفت، شاید آنرا از آنجا آورده است. مامورین زیرزمین را می گردند. آنجا روی کف اتاق جائی که صدای خالی می داد، نظرشان را جلب کرد، زمین را کندند، کیسه برزنتی بزرگی را بیرون کشیدند. میران صورت جلسه را امضا کرد و با آنها از خانه بیرون رفت.
-شب، میران به قید ضمانت میرزا نبی آزاد میشود. او قبل از شام به دیدن یکی از اعضاء دون رتبه عدلیه می رود به راهنمایی او وکیل میگیرد و منکر این می شود که اصلاً اجناس مال او بوده است. در جلسه اول موفق شد. در جلسه دوم محکوم می شود و به ناچار پول دادگاه و جریمه خود را پرداخت می کند.
-روز آخر دادگاه، میران پس از آمدن به خانه به اتاق آهو میرود مهدی را به دنبال هما میفرستد. پس از یک گفتگو درباره وضع درسی بچه ها تصمیم می گیرند فردا برای تفریح به باغ بروند.
-صبح زود، میران برای خانواده درشکه ای کرایه کرد، آن ها را همراه با ننه بی بی به باغ فرستاد. سر خیابان رفعتیه، جوان قد بلندی که پسر صاحب درشکه بود جلوی درشکه را می گیرد و به درشکه چی می توپد که چرا مسافر خارج از شهر گرفته است. هما و آهو به سخنان او و درشکه چی اعتراض می کنند. صاحب درشکه به دقت به هما و کلارا می نگرد و حرف خود را پس می گیرد.
- با رسیدن آنها به باغ، میران نیز به آنها ملحق می شود، هما، میران و بچه ها در باغ گردش می کنند. آهو و ننه بی بی قالی را که از خانه آورده اند در آب خیس می کنند. پس از آن، مهدی و بیژن به دنبال طناب می روند، آهو و هما با هم قالی را می شویند. میران برای شوخی با زن ها یک بچه خرچنگ می آورد، هما جیغ می زند و فرار می کند میران به دنبال هما می رود، آهو قالی را به کلارا می سپارد و به دنبال آن دو می رود. پس از شوخی و بازی، هر سه بر فرش می نشینند . آواز بهرام به گوش آن ها می رسد. هما با شوق به سوی بهرام می رود. پشت درخت ها پنهان می شود و به آواز او گوش می سپارد. مهدی، هما را می بیند، او را لو می دهد. هما ناچار خود را ظاهر می سازد. بهرام خاموش می شود. هما، مهدی و بیژن را می فرستد تا برای او تمشک بیاروند، هما پس از گفتگو با بهرام درباره ساتیک و جنی ، دختران ارمنی همسایه، از او می خواهد تا برایش آواز بخواند.
۱۴-۵-فصل چهاردهم:
- پس از رفتن هما، آهو با تشویش زیاد شروع به صحبت می کند، میران با او درد دل می کند و به او می گوید: که باغ و زمین را فروخته است. مهدی برای مادر تمشک می آورد، مادر را اندوهگین می بیند، به شدت افسرده می شود. میران با دیدن او بر می خیزد، مهدی را بغل می کند و بر زانوی خود می نشاند. به آهو می گوید: به جای او میرزا نبی، ریاست صنف را بر عهده دارد. آهو به میران پیشنهاد می کند به خاطر خودش و بچه ها و برای شناخت هما، چند روز او را به حال خود رها کند و بی خبر از او به سفر برود. میران، به آهو اعتراف می کند که بیش از حد هما را دوست دارد. میران و آهو با هم گفتگو می کنند. هما در حالی که شاخه گلی در دست دارد و آن را می بوسید، پیش آنها می آید. به میران می گوید: چرا بلند نمی شوی برای بچه ها طنابی بیاوری؟ آهو می گوید: دیگر وقت ناهار است، برای کشیدن ناهار بر می خیزد. هما به دنبال بچه ها می رود. آهو با رفتن هما به سوی میران می رود و با خواهش از او می خواهد به پیشنهادش عمل کند. هما از پشت درخت آهو را که در حال بوسیدن میران می بیند.
- پس از ناهار، میران دستمالش را روی صورتش می اندازد و در سایه درخت دراز می کشد. هما نیز آن طرف تر چادرش را بر سر می کشد و می خوابد. آهو پس از شستن ظرف ها با بهرام از باغ خارج می شود. سر دو راهی رفتن به باغ خودشان ماری نسبتاً بزرگ می بیند. آن را به فال بد می گیرد. اسب سواری از دور به تاخت می آید. مار فرار می کند. او با بهرام به زیارت درخت زالزالکی در نزدیکی باغ فروخته شده خودشان می رود. با خلوص نیت دعا می خواند، دستمالی به یکی از شاخه های آن گره می زند. در بازگشت هدهدی را می بیند. بهرام به او سنگ می زند، هد هد پرواز می کند. او حاجت خود را روا شده می بیند.
- بعد از رفتن آهو، هما لیف و صابون به دست به سوی جوی می رود. از کلارا می خواهد که او نیز برود. کلارا از رفتن امتناع می کند. میران صدای او را می شنود. به ننه بی بی که به دنبال او می رود می گوید: به او بگو آب تنی نکند.پس از چند لحظه میران برخاست، به دنبال آن ها رفت. او دید که هما بیژن و مهدی را در آب می شوید و خود قصد آب تنی ندارد. تصمیم می گیرد در سیبستان گردشی کند. درخت سیبی که خود کاشته بود، نظرش را جلب کرد. سه دانه از آن می چیند تا به هما نشان دهد. با افکار خود راجع به آینده و تغییر رفتار او، به سوی او می رود. هما را که مشغول چیدن برگ مو است، می بیند. به گشت خود ادامه می دهد. پس از مدتی صدای هما را می شنود که با ننه بی بی صحبت می کند و مشغول آب تنی است. برای دیدن او به درون آب می رود. محو زیبایی او می شود میران تصمیم می گیرد گلی بچیند و پرپر کند و در آب بریزد. از آب بیرون می رود، با رفتن او آب گل آلود می شود. هما با دستپاچگی از آب بیرون می آید. میران را می بیند.سید میران سیبی را که در دست دارد می بوسد و به سوی او پرتاب میکند.هما برای گرفتنش کوششی نمی کند میران دل آزرده می شود. هما سیب را از آب می گیرد، جای بوسه را گاز می زند و سیب را به سوی او پرتاب می کند.
۱۵-۵-خلاصه فصل پانزدهم:
- طرف عصر است. میران به خانه بر می گردد در کوچه هما را با پیراهن آستین کوتاه و دامن کوتاه می بیند از دیدن هما با آن سر و وضع و لودگی های یخ فروش و دکانداران سر گذر چنان آشفته می شود که به سرعت به خانه می آید. هما پشت سر میران به خانه باز می گردد. میران با دیدن او به وی می توپد. هما با خونسردی ظاهری و دلی لرزان می گوید: پیراهنی که سی تومان خرجش کرده ام می گوئی بیندازم دور؟ میران به او سیلی می زند. هما با تصمیمی ناگهانی به سمت صندوق خود می رود تا وسایلش را بردارد. میران به او احساس ترحم می کند،با شوخی به اومی گوید: صندوق و هرچه در آن است مال تو، بگو کجا می روی تا بدهم حمال آنرا همراهت بیاورد. هما حرف او را به دل می گیرد. وسایل خود را بر می دارد و از اتاق خارج می شود. اکرم لب حوض نشسته است در ظاهر مانع رفتن او می شود. خانجان، شوهرش، او را به اتاق صدا می زند. هما ناامیدانه از خانه خارج می شود. میران پس از چند لحظه به بهانه رسیدگی به کارهای خود از خانه خارج می شود، هما را نمی بیند.غروب، میران، خورشید را می بیند. همه چیز را برای او تعریف می کند.خورشید به سیدمیران اطمینان می دهد که هما را هر کجا رفته پیدا خواهد کرد. خورشید همراه با آهو همه جا را به دنبال او می گردند. چهار ساعت از شب گذشته بدون آن که نشانی از آن بیابند به خانه برمی گردند.
- نزدیک ظهر، سیدمیران با خانجان، شوهر اکرم برخورد می کند. او در حالیکه ایستاده و بالاخانه یک فاحشه خانه را نگاه میکند، سید میران را صدا می زند و به زنی که پشت پنجره ایستاده بود اشاره می کند و می گوید: اینجا را نگاه کن، زن بازو لخت! فکر نمی کنی خود او باشد؟ زن در همین موقع نزدیک پنجره آمد. سید میران از حرف خانجان و با دیدن زن که هما نبود، چنان خشمگین می شود که یکسر به محضر می رود و هما را سه طلاقه میکند.
- هما با اکرم در سایه ایوان نشسته، گیوه می بافد. میران به خانه می آید. روی سنگ خارای ایوان می نشیند، به آهو خبر می دهد که هما را طلاق داده است. اکرم از شادی آهو را می بوسد و به او تبریک می گوید.
- صبح زود میرزا نبی و در دو قدمی او هما وارد حیاط می شوند. میرزا نبی به اتاق آهو می رود. با وجود اینکه هما، شب اول به خانه مطرب ها رفته است میرزا نبی برای حفظ آبروی دوستش می گوید هما هر دو شب در خانه من بوده است و به اصرار خودش و وخیم بودن حال هاجر، نتوانسته ام به شما خبر دهم. میران به او می گوید: دیگر کار از کار گذشته است. من عملش را یکسره کردم. میرزا نبی حقیقت را از بیژن می پرسد. آهو رشته صحبت را عوض می کند. آن ها در حال گفتگو بودند که مه قلی، نوکر میرزا نبی خبر آورد که خانم بدحال شده است. میرزا نبی برخاست و به سرعت با میران و آهو از خانه خارج شدند.
- سه روز بعد، سید میران و آهو به خانه باز می گردند. خالو کرم نیز از چغا سفید به شهر می آید. خالو کرم با دیدن هما به او یورش می برد، همسایه ها مانع او می شوند. او به اتاق نزد میران می رود. بعد از گفتگو راجع به اوضاع مملکتی، خالو کرم در نبود آهو به سید میران می گوید: طلاق دادن او با این شرایط درست نیست.
- سید میران برای گرفتن وضو به حیاط می رود. دم در اتاق خورشید می ایستد، زن را مخاطب قرار می دهد و می گوید: به او بگو، خودش را حاضر کند و با پسر عمویش به چغا سفید برود. هما با گریه می گوید نه پسر عمویی دارد و نه چغا سفیدی می شناسد.
- میران و خالو کرم به اتاق خورشید می روند. میران از هما گله می کند. آهو از گفتار مهدی که برای خبرآوردن به اتاق خورشید رفته است می فهمد که میران قصد رجوع هما را دارد. میران برای نماز به اتاق بزرگ می رود هما بعد از رفتن خالو کرم با نوعی بی اعتنایی تعمدی به اتاق می رود.
۱۶-۵-خلاصه فصل شانزدهم:
- کلارا، با رنگ رخساری پریده و مشوش به آغوش مادر پناه می برد و می گوید: مردی که جمعه پیش وقت سراب رفتن جلوی درشکه ما را گرفت و به سورچی اشتلم کرد دنبالم افتاده بود.
- فردای آن روز، دوباره جوان بر سر راه کلارا، ظاهر می شود. کلارا، طبق اندرز مادر با دیدن پسر خود را به ندیدن می زند. رنگ رخسارش گلگون می شود.
- روز سوم، مهر بانو، عمه جوان و شیرین، خواهر او، به خانه سید میران آمدند.
- میران به اتاق آهو می رود. آهو صد تومان پول به میران می دهد و از او می خواهد هرچه زودتر کار هما را فیصله دهد.