ابوالقاسم گرگانی
ابوالقاسم قشیری
ابراهیم ادهم
فضل الله بی محمد
مالک دینار
جنید القواری
ابوالعباس شقانی
حسین بصری
ابوالقاسم گرگانی
مظفر حمدان
۴-۱-ساختار اجتماع
در این فصل ابتدا به بحثی در مورد ساختار اجتماعی میپردازیم.
ساختار اجتماع به مجموعه یا کل اجتماع متشکل از اجزا که همبستگی متقابل اجزاء، آن را به صورت یک کل درآورده و بقا و دوام آن را تامین می کند، گفته می شودهمچنین به روابط و مناسبات ثابت و تقریبا پایداری که افراد، گروه ها و طبقات مختلف یک جامعه برقرار است. « ساختار اجتماعی» می گویند. نهادها و رفتارهای اجتماعی یا فرهنگی در آن جامعه براساس این روابط ترتیب و تنظیم می یابند مفهوم ساختار اجتماعی یکی از مفاهیم مهم در جامعه شناسی است. ساخت اجتماعی بیانگر این واقعیت است که زمینه های اجتماعی زندگی ما فقط از نظم و ترتیب های تصادفی رویدادها و کنش ها تشکیل نمی شود بلکه این زمینه ها، به شیوه های متمایزی ساخت یافته یا الگومند هستند در نظام اجتماعی افراد و گروه ها از طریق حقوق، وظایف، توقعات و الزامات به هم پیوند می خورند. برای مثال اینکه مردم بتوانند در کنار هم به کار و زندگی بپردازند، روابطشان باید دارای معیارهایی باشد وقتی می گوییم جامعه ای دارای ساخت است منظور این است که: روابط مردم آن بر طبق ترتیب یا طرح و بافت ویژه ای برقرار می شود. این ترتیب،طرح و بافت، نظمی را به وجود می آورد که تعیین کننده نحوه و شکل روابط مردم در زندگی روزمره آنها با هم است. ساختار جامعه شامل شیوه سازمان یافته مولفه هایی مانند نهادها،گروه ها،پایگاه ها و نقش هاست. همانطور که ذکر گردید، هر جامعه متشکل از نهادها و گروههایی است که ساختار آن را تشکیل می دهند.
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت nefo.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
ما در این فصل به بررسی ساختار اجتماع عصر هجویری و نهادهای تشکیل دهنده آن: نهاد سیاست، نهاد اجتماع خواهیم پرداخت.
۴-۱-۱ نهاد اجتماع
۴-۱-۱-۱- اوضاع اجتماع
روزگار هجویری دوره رواج علوم و معارف اسلامی و تشکیل مدارس متعدد دینی و تألیف و تصنیف کتاب های فراوان در زمینه های گوناگون دانش و فرهنگ معارف اسلامی. مباحث مذهبی در این زمان رونق بسزا داشت و علم خلاف و فن مناظره پیشرفت فراوان حاصل کرد
در این قرن در هر یک از بلا د بزرگ ایران و عراق و مصر مدارسی دایر است که با مطالعه دقیق معلوم می گردد که تأسیس این مدارس، به منظور بارآوردن دعاه و مبلغین مذهبی است. علومی که تدریس می شود به طور کلی عبارت است از: فقه و اصول و حدیث و علم کلام و تفسیر و ادبیات عرب ولی تدریس فلسفه به طور تحقیق و با آزادی که در قرن سوم و چهارم تدریس می شد، متروک است
در قرن پنجم بازار اشعری ها که مردم خشک و ظاهر بینی بودند و دشمن عقل و منطق محسوب می شدند، رواج یافت. فرق مختلفه از سنی و شیعه به جان یکدیگر افتادند،بزرگان هر دسته برای اهل مذهب خود مدارسی باز کردند و مجالس تدریس ترتیب دادند و به منظور رواج مذهب خود در مقابل مدعیان هر فرقهای ، کتب مخالفین مذهب خود را از آثار ضاله شمرده، به سوختن آن ها فتوی می دادند و پیروان هر یکی از مذاهب خراب کردن مدارس مدعیان خود را ثواب می شمردند. در مدارسی که خواجه نظام الملک تأسیس کرده بود شرط پذیرفته شدن طلاب به مدارس، شافعی بودن بوده است.
از عجایب آن که بسیاری از معاریف صوفیه این قرن، بسیار متعصب و خشک و پایبند به ظواهر بوده اند. در قرن پنجم اختلافات مذهبی بین شیعه و سنی و اشعری و معتنرلی و اسماعیلی و نیز نزاع و جدال بین مذاهب مختلفه اهل سنت، مخصوصاً حنیفی ها و شافعی ها و اختلاف بین فقها و فلاسفه به درجهی شدت یافت که غالباً از مجادلات و مناظرات علما گذشته به زدوخورد و قتل و غارت و تهب و سوختن می کشید.
همانطور که ذکر گردید در قرن پنجم، علاوه بر درگیری و منازعات سیاسی، اختلافات مذهبی و فرقه ای بی شماری وجود داشته است. با وجود این درگیری و هرج و مرج ها جامعه نیز رو به انحلال اخلاقی رفته، فساد جامعه را دربرمی گیرد. این فساد در میان عمال حکومت آشکارتر است. فسادهای اخلاقی در میان مردم نیز وجود داشته است. شراب نوشیدن، قمار کردن در جامعه ی مسلمان با آن همه فرقه های مذهبی جای بسی تأمل دارد. یکی دیگر از جنبه های فساد در جامعه شاهدبازی بوده است که متأسفانه در میان صوفیه نیز رواج داشته است. بعضی از صوفیه به سبب ترک تأهل و به جهت مساحبت با نوجوانان متهم به شاهدبازی بودند. البته این جمعیت نوجوان که از خیلی قدیم در مجالس صوفیه و خانقاهاشان تردد داشتند از آفات صوفیه به شمار می آمد. این توجه به شاهدان و سادگان از اسباب نفرت و اعتراض عامه بوده است در حق صوفیان.
۴-۱-۱-۲زنان در جامعه آن روزگار
از حکایت های کتاب کشف المحجوب پیداست که زنان در جامعه قرن پنجم هجری فعال و در جامعه حضور داشته اند. حضور آنان در بسیاری از مجالس و محافل مشهود است … . ازجمله زنان نام آوری که به مجلس صوفیان می آمدند، یکی فاطمه دقاقیه همسر استاد ابوالقاسم قشیری و دختر ابوعلی دقاق بوده است که خود از زنان دانشمند و نام آور آن روزگار است و نامش در بسیاری از کتب رجال و تاریخ آمده (عابدی: ۴۵).
«دختر استاد بوعلی دقاق، کدبانو فاطمه که به حکم استاد امام بلقسم قشیری بوده، دستوری خواست تا به مجلس شیخ ابوسعید برود. ابتدا امام قشیری موافقت نمی کند اما سرانجام رضا می دهد که پوشیده به مجلس شیخ برود تا کسی او را نشناسد و او پوشیده به مجلس شیخ می رود و در بام در میان زنان می نشیند» (اسرار التوحید: ۸۰).
یکی از زنان معروف فاطمه عیال ابوحامد احمدبن خضرویه البلخی بود. اندر طریقت شأن عظیم داشت. وی دختر امیر بلخ بود. چون وی را ارادت توبه پدیدار آمده به احمد کس فرستاد که: “یا احمد، من ترا مرد آن نپنداشتم که راه حق بزنی، راهبَر باشی نه راهبُر". احمد کس فرستاد و وی را از پدر بخواست. پدرش به حکم تبرّک وی را به احمد خضرویه داد و فاطمه به ترک مشغولی دنیا بگفت و به حکم عزلت با احمد بیارامید تا احمد را قصد زیارت خواجه بایزید افتاد. فاطمه با وی برفت، چون پیش بایزید آمد، برقع از روی برداشت و با وی سخن گستاخ می گفت. احمد از آن متعجّب شد و غیرت بر دلش مستولی گشت. گفت “یا فاطمه، آن چه گستاخی بودت با بایزید؟” گفت «از آنچه تو محرم طبیعت من و وی محرم طریقت من از تو به هوی رسم و از وی به خدا و دلیل بر این آن است که وی از صحبت من بی نیاز است و تو به من محتاج» و پیوسته وی با بایزید گستاخ می بودی، تا روزی بایزید را چشم بر دست فاطمه افتاد، حنا بسته دید. گفت «یا فاطمه، دست از برای چه حنا بسته ای؟» وی گفت «یا بایزید، تا این غایت که تو دست و حنای من ندیدی، مرا با تو انبساط بود. اکنون که چشمت بر دست من افتاد، صحبت من حرام شد» و از آنجا برگشتند و به نیشابور مقام کردند و اهل نیشابور و مشایخ آن را با احمد خوش بود و چون یحیی بن معاذ الرّازی – رحمه الله علیه – از ری به نیشابور آمد و قصد بلخ کرد، احمد خواست تا وی را دعوتی کند. با فاطمه مشورتی کرد که: “دعوت یحیی را چه باید؟” گفت «چندین سر گاو گوسفند و حوایج و نوابل و چندین شمع و عطر، و با این همه نیز بیست سرخر بباید کشت». احمد گفت «کشتن خران چه معنی دارد؟» گفت «چون کریمی به خانه کریمی میهمان باشد، نباید که سگان محلّت از آن خیری باشد؟» ابویزید گفت «هرکه خواهد تا مردی ببیند پنهان اندر لباس زنان، گو در فاطمه نگاه کن» (عابدی، ۱۳۹۰: ۱۸۴- ۱۸۳).
و نیز از ابی عبدالله محمدبن خفیف نقل کنند که وی چهارصد نکاح کرده بود و آن از آن بوده بود که وی از ابنای ملوک بود و چون توبه کرد، مردم شیراز بدو تقرّب بسیار کردندی و چون حالش بزرگ شد بنات ملوک و روئسا تبرک را خواستندی تا با وی عقد کنند و وی قبول کردی و قبل الدخّول طلاق دادی. اما چهل زن پراکنده اندر عمر وی دوگان و سه گان خادمان فِراش وی بودند و یکی را از ایشان با وی چهل سال صحبت بوده بود و آن دختر وزیری بود.
شنیدم از شیخ بوالحسن علی بکران الشیرازی – رحمه الله علیه – که: روزی از زنانی که به حکم وی بوده بودند. هر یک از وی حکایتی می کردند. جمله متفق شدند که ایشان شیخ را اندر خلوت به حکم اسباب شهوت هرگز ندیده بودند. وسواسی اندر دل هر یک پدیدار آمد و متعجب شدند و پیش از آن هر یک پنداشته بودند که او بدان مخصوص است. گفتند «از سرّ صحبت وی بجز دختر وزیر خبر ندارد؛ که سالهاست تا اندر صحبت وی است و دوست ترین زنان بروی اوست». دو کس را از میان خود اختیار کردند و بدو فرستادند که «شیخ را با تو انبساط بیشتر بوده است، باید که ما را از سرّ صحبت وی آگاه کن». گفت “چون شیخ مرا اندر حکم خود آورد کس بیامد که: شیخ امشب به خانه تو خواهد آمد. طبخ های خوب بساختم و زینت و زیب خود را تکلّف کردم. چون بیامد، طعامی بیاوردند و مرا بخواندند. زمانی اندر من نگریست و زمانی اندر طعام، آنگاه دست من بگرفت و به آستین خود اندر کشید. از سینه وی تا ناف پانزده عقده افتاده بود. گفت ای دختر وزیر، بپرس که این چه عقده هاست. بپرسیدمش، گفت این همه لهب و شدّت صبر است که گره بسته است. از چنین روی و از چنین طعام صبر کرده ام. این بگفت و برخاست. بیشترین گستاخی های وی با من این بوده است» (عابدی، ۱۳۹۰: ۳۶۸- ۳۶۷).
۴-۱-۱-۳مشاغل
از خلال حکایت های کتاب کشف المحجوب می توان به بسیاری از مشاغل آن روزگار پی برد که ما فهرستی از آن مشاغل را در ذیل آورده ایم:
اشتربان: کسی که برای نگهداری و چرندن اشتران آنها را به صحرا می برد. «دیوانه ای هست، اویس نام که اندر آبادانی ها نیاید و با کس صحبت نکند و آنچه مردمان خورند نخورد و غم و شادی نداند، چون مردمان بخندند، وی بگرید و چون بگریند وی بخندد. گفت وی را می خواهم. گفتند به صحراست به نزدیک اشتران ما».(عابدی، ۱۲۶:۱۳۹۰)
قاضی: شخصی که میان دو یا چند کس درمورد دعوایی که در دادگاه مطرح کرده اند اظهارنظر و اندر میان علما رحمهم الله مستطور است که به وقت ابوجعفر المنصور تدبیر کردند که از چهار کس یکی را قاضی گردانند: یکی امام اعظم ابوحنیفه، دیگر سفیان، سدیگر مِسعربن کِلام و چهارم شریک رحمه الله و این هر چهار از علمای دهر بودند.
عیاری: فضیل بن عیاض: واندر ابتدا وی عبارّی بود و راه داشتن میان مرو و باورد، و همه میل به صلاح داشتی و پیوسته همّتی و فتّوتی اندر طبع وی بودی چنانکه اگر اندر قافله ای زنی بودی گرد آن نگشتی و کسی را که سرمایه اندک بودی کالای نستدی و با هر کس به مقدار سرمایه وی چیزی بماندی (عابدی، ۱۳۹۰: ۱۴۹).
قاری: آنکه با صدای بلند و ترتیل قرآن می خواند (انوری، ۱۳۸۳: ۷۶). وقتی بازرگانی از مرو برفت، وی را گفتند «بدرقه ای بگیر که فضیل بر راه است». گفت «شنیدم که وی مردی خدای ترس و آگاه است، باکی نبود». قاری با خود برد و بر سر اشتر نشاند تا شب و روز قرآن می خواند تا قافله به جایی رسید که فضیل -رحمهالله – کمین داشت (عابدی، ۱۳۹۰: ۱۴۹).
ساحری: چنین گویند که ابتدای حال وی چنان بود که بر کنیزکی شیفته شد. وی را گفتند که: «اندر شارستان نسابور جهودی است. ساحر، حیل این شغل تو به نزدیک وی است». بوحفص به نزدیک وی آمد و حال باز گفت. جهود گفت «ترا چهل شبانروز نماز نباید کرد و ذکر حق و اعمال خیر و نیت نیکو نباید کرد تا من حیلت کنم و مراد تو برآید». وی چنان کرد. چون چهل روز تمام شد جهود طلسم بکرد و آن مراد برنیامد (همان: ۱۹۰).
آهنگری: و همان آهنگری می کرد تا به باورد شد و ابوعبدالله باوردی را بدید و عهد ارادت وی گرفت و چون به نیشابور بازآمد. روزی اندر بازار نابینایی قرآن می خواند. وی به دوکان خود نشسته بود. سماع آن وی را غلبه کرد و از خود غایب شد. دست اندر آتش کرد و آهن تافته بی انبر بیرون آورد. چون شاگرد آن بدید هوش از ایشان بشد. چون بوحفص به حال خود بازآمد دست از کسب برداشت و نیز بر دوکان نیامد (همان: ۱۹۰).
کارگزار: رتبه ای پائین تر از رئیس، مقامی نزدیک به مقام نقیب، کسی که مردم هر ناحیه را می شناسد و نوعی ریاست بر ایشان دارد (شفیعی کدکنی، ۱۳۶۶: ۶۳۷). آیا بدر هجویری عثمان بن ابی علی، از کارگزاران و دولتمردان غرنوی بود و با آشفتگی امر غرنویان که پس از گرفتاری و قتل سلطان مسعود (۴۳۱- ۴۳۲) وی ناگزیر بود که سلامت و عافیت را بیرون از حوزه غزنین جستجو کند (عابدی، ۱۳۹۰: ۱۳).
بارکش: گویند کودکی اشتری را زمام گرفته بود با باری گران و اندر بازار آمل می کشید و پیوسته آنجا وحل باشد. پای اشتر از جای بشد و بیفتاد و خرد بشکست. مردمان قصد آن کردند که بار از پشت شتر فرو گیرند و کودک دست به مستغاث برآورد (همان: ۲۴۷).
باغداری و کشاورزی: شیخ سهلکی گفت: وقتی اندر بسطام ملخ آمد و همه درختان و کشت ها از کثرت آن سیاه گشت، مردمان دست به خروش بردند. شیخ مرا گفت «این چه مشغله است؟» گفتم «ملخ آمده است و مردمان بدان رنجه دل می باشند». شیخ برخاست و بر بام برآمد و روی به آسمان کرد. در حال همه برخاستند و نماز دیگر یکی نمانده بود و کسی را برگی زیان نشد. والله اعلم (همان: ۲۴۹).
۴-۱-۲نهاد سیاست
در بین سالهای ۳۵۰-۴۷۴ که هجویری میزیسته اضطراب و هرج و مرج اوضاع سیاسی ممالک اسلامی خاصه ایران به اوج خود رسیده بود. ما در این فصل ابتدا به شرح اوضاع سیاسی عصر هجویری میپردازیم
ابوالحسن علی بن عثمان هجویری در اواخر قرن چهارم یا اوایل قرن پنجم سالهای عزت و دولت غزنویان و در روزهای پادشاهی سلطان محمود غزنوی (م:۴۲۱) زاده شد، علوم متداول عصر، خاصه قرآن، حدیث، تفسیر،فقه و کلام را در زادگاه خود و احتمالاً در غزنین، آموخت و پس از چندی که از سالهای جوانی او چندان دور نبود از ناحیه غزنین بیرون آمد و سفری طولانی را آغاز کرد.
اما اوضاع سیاسی ایران بسیار آشفته بود در آن هنگام حکومت گرگان و طبرستان بدست آل زیار بود و در عراق عجم و ری و فارس و کرمان و اهواز آل بویه سلطنت داشتند و همچنین در نواحی سیستان صفاریان سلطنت داشتند. در همان وقت که اوضاع سیاسی ایران بدینگونه بود، سلطنت غزنویه تشکیل شد و ناصرالدین سبکتکین (۳۶۳-۳۸۴) در غزنه به مسند پادشاهی نشست و در مدت کمی غالب اطراف غزنین یعنی افغانستان را متصرف شد و نواحی را گرفت و بر بسط دولت خویش بیفزود و از این موقع اعتبار دولت غزنویان شروع شده است. بزرگترین سلاطین مقتدر این سلسله یمین الدوله سلطان محمود خراسان را از دست سامانیان گرفت و عراق عجم را از زیر تسلط دیالمه بیرون آورد و در (۴۲۰) ری را تصرف کرد و پسرش مسعود را به تسخیر اصفهان فرستاد و حکومت صفاریان را در سیستان خاتمه داد و سیستان را ضمیمه متصرفات خویش نمود و احکام طبرستان و گرگان را دست نشانده خویش ساخت. او دولت پهناوری تشکیل داد که شامل اغلب نواحی ایران و تمام افغانستان و قسمت اعظمی از هندوستان بود. « زیرا به گفته ی بیهقی سلطان محمود ۱۲ بار به هندوستان لشکرکشی کرد.» سلطان محمود در (۴۲۱) وفات کردو پس از وی میان دو پسرش امیر محمد و امیر مسعود بر سر تاج و تخت مخالفتی رخ داد و بالاخره سلطنت بر امیر مسعود قرار گرفت و دولت امیر مسعود در (۴۳۲) خاتمه یافت و سلاجقه روی کار آمدند و به وضع مکوک الطوائف ایران خاتمه دادند و بزرگترین مملکت پهناور اسلامی را تشکیل دادند.(همایی: ۳۱-۳۰) در تمام این مدت خراسان و خاصه نیشابور که به نوشته یاقوت در معجم البلدان بهترین شهرهای این ایالت بود. میدان تاخت و تاز و جنگ و قتل و غارت بود. خاندان سامانیه گرفتار منازعات داخلی و خارجی شد چه از هر طرف سرداران سپاه گاهی سر از اطاعت می پیچیدند و به زد و خورد مشغول می شدند و از طرف دیگر امرا و پادشاهان مجاور در صدد دست اندازی به ممالک بودند بیهقی عقیده سلطان مسعود را این چنین بیان می دارد: « هر کجا متصوفی دیدی یا سوهان سبلتی، دام زرق نهاده یا پلاس پوشیده دل سیاه تر از پلاس، بخندیدی» (بارسوث، ۱۳۷۲:۱۹۵) ولی پدرا و گویا قبر بسطامی را زیارت کرده است. ( مایر، ۱۳۷۸:۳۷۲) شاید بتوان نگرش غزنویان را اینطور بیان کرد که « آنان در مردان با تقوا بشخصه با چشم احترام می نگریستند. ضمن آنکه معترف بودند که در میان صوفیان هستند بسیاری که جامه زرق بر تن کرده اند. غزنویان مشایخ صوفی را که گروه های زیادی مرید گرد خود جمع آورده بودند و در نتیجه پیوندهای وفاداری ایجاد کرده بودند که حکومت مرکزی یا کارگزاران محلی آنان نمی توانستند سلطه مستقیم بر آنان داشته باشند، به چشم سوء ظن نگاه می کردند. اینکه هجویری با در بار غزنویان ارتباط داشته یا نه در کتاب کشف المحجوب هیچ اشاره ای به این نشده ولی در ابتدای کتاب (مقدمه) دکتر محمود عابدی اشاره می کند « آیا پدر هجویری، عثمان بن ابی علی،از کارگزاران و دولتمردان غزنوی بود و با آشفتگی امر غزنویان که پس از گرفتاری و قتل سلطان مسعود(۴۳۱-۴۳۲) آغاز شد، وی (هجویری) ناگزیر بود که سلامت و عافیت را بیرون از حوزه غزنین جستجو کند، یا اختلافها و. جدالهای مذهبی او را، که بی گمان در همان دوره جوانی خود در علوم روز صاحب مقامی بود، واداشت تا از وطن مالوف خود دورماند،یا شوق دیدار شهرهای بزرگ خراسان- مرو- سرخس- نیشابور- طوس و جزء آنها یا انواع جاذبه هایی که از دولت و مراکز فرهنگی و مشایخ بزرگ آن روز داشتند، دوری از شهر و دیار را برای او هموار کرد و پایش را به این سفر گشود، همه یا هر یک از این احتمال ها ممکن است.»
۴-۱-۲-۱رابطه هجویری با دربار غزنوی و سلجوقی
هجویری با سیاست کاری نداشته و در باب های کشف المحجوب از ارتباط او با سیاست و افراد سیاسی و درباری سخن به میان نیامده است و اینگونه نشان می دهد که او دربار گریز بود و با حاکمان زمان کاری نداشته و گویا آن قدر اعتماد به نفس و معتقد به عرفان و تصوف بوده که اصلا کاری به حکومت و دولت نداشته و حتی فکرش را هم نمی کرد زیرا در هیچ جای کتاب صحبتی از وزیر یا پادشاهی و منصب و غیره… به میان نیامده است. و بیشتر افکار او پیرامون متصوفه و اخلاق و رفتار آنها بوده و چگونگی نشست و برخاست و کلام آنها معطوف است. تاسیاست و سیاست بازی و چون بیشتر عمرش را به سفر پرداخته بهتر است بگوییم شیخ سیاح و جهان گردی مافوق و … که هر جا به مشکلی بر می خورد فرار را بر قرار ترجیح می داد، همان گونه که در مورد زندگی شخصی او آمده با توجه به این که زندگی هجویری به سه دوره منقسم می گردد، هر دوره ای از آن در جایی گذشته است، در شهر غزنه به دنیا آمد و در آنجا دوره اول زندگی خود را گذرانده است و هنگامی که به دوره جوانی رسید و در نواحی جهان اسلامی به سیر و سیاحت روی آورد و شماری از شهرها و کشورها را زیارت کرد. پس در مقامی در شهر لاهور که اکنون پاکستان است مستقر گردید جایی که دوره آخر از زندگی وی گذشته است.
او در مورد سَمنون بن عبدالله الخوّاص می گوید: « اندر زمانه بی نظیر بود و اندر محبت شانی عظیم داشت،جمله مشایخ وی را بزرگ داشتند، وی را « سمنون المحب» خواندندی، و وی خود را «سمنون الکذاب» نام کرده بود. و از غلام الخلیل رنجهای بسیار کشید و در پیش خلیفه بر وی گواهیهای محال داد و همه مشایخ بدان رنجه دل گشتند. و این غلام الخلیل مردی مرائی بود و دعوی پارسایی و صوفگیری کردی. خود را در پیش خلیفه و سلطانیان معروف گرانیده بود،به مکر وشعبده، و دین ودنیا بفروخته. چنانچه اندر زمانه ما بسیارند- و مساوی مشایخ و درویشان بر دست گرفته بود در پیش خلیفه و مرادش آن بود تا مشایخ مهجور گردند و کس بدیشان تبرک نکند تا جاه وی بر جای بماند. (عابدی، ۱۳۹۱: ۲۱۰- ۲۰۹)
و نیز در مورد شاه شیوخ، و تغیر از روزگار او منسوخ ابوالفوارس، بن شجاع الکرمانی، رضی الله عنه. از ابنای ملوک بود و اندر زمانه خود یگانه بود. صحبت ابوتراب نخشبی کرده بود وبسیاری از مشایخ را دریافته بود، و اندر ذکر بوعثمان حیری طرفی از حال وی گفته آمده است. وی را رسالات مشهور است اندر تصوف و کتابی کرده است که آن را مراه الحکما خوانند. (همان:۲۱۱)
۴-۲-۲-۱رابطه هجویری با مشایخ
هجویری از میان سلسله مشایخی که به صحبت آنها رسیده است، تنها ابوالفضل محمّدبن حسن ختلی (م: ۴۵۳) را «شیخ» و مقتدای خود می داند و ظاهراً از روزهای آشنایی تا پایان حیات شیخ خدمت و صحبت او را می گزیند. ابوالفضل ختلی از اقران ابوالحسن سالبه (م: ۴۱۵) بود. عمری نیکو یافت و این تعبیر را هجویری تنها برای او به کار برده است. سال های سال، شصت سال – از خلق عزلت گزیده بود و بیشتر عمر طولانی خود را در جبل لکام، واقع در شام گذراند. در علم تفسیر و حدیث عالم و در تصوّف جنیدی و مریدابوالحسن حُصری (م: ۳۷۱) بود. نسبت او با واسطه حصری و شبلی (م: ۳۳۴) به جنید می رسید. بنابر بعضی اقوال در حدود هشتاد سالگی به زیارت خاک پای ابوسعید (م: ۴۴۰) آمد و اگر این قول محمدبن منوّر قابل اعتماد باشد، احتمالاً هجویری در همین سفر به خدمت او پیوست و در بازگشت به شام همراه او شد. ختلی سرانجام در بیت الجن – قریه ای در نزدیکی دمشق – درگذشت. در واپسین دم سر بر کنار این مرید غزنوی داشت و پیرانه او را که از یکی از یاران خود رنجی در دل داشت به رضا وصیت فرمود (همان: ۱۸- ۱۷). در کشف الحجوب، هجویری تنها ابوالفضل ختلی را «شیخ» خود معرفی می کند، اما پیداست که پیوند وی با شیخ کرکّانی هم به حکم ارادتی خاص بود.